شاعری در باران
تو در من جاری هستی در نفسهایی که می کشم در شعرهایی که می خوانم در خوابهایی که می بینم حتی در پیاده روی های بی مقصدم در خیابانهای تهران تو با منی مثل یک نشئگی بی پایان مثل یک مستی دلنشین تو در من جریان داری مثل خون در رگهایم ساعت شِش و ده دقیقه ی صبح زنگ می خورد و من برای دوست داشتنت بیدار می شوم بال نمی خواهد کافیست به تو فکر کنم باید امشب بروم مثل تو راهی بشوم دل به دریا بزنم مثل تو ماهی بشوم مثل آن کوچه ی بن بست که بی عابر بود هرچه بودم، پس از این هرچه تو خواهی بشوم حافظ و سعدی و عمران صلاحی بشوی غزل و مثنوی و شعر فکاهی بشوم گفته بودی که تو یک قله ی دور از نظری دلخوشم فاتح تو گاه به گاهی بشوم آمدم ثبت کنی اسم مرا در قلبت نه که یک خاطره ی مبهم و واهی بشوم تو همان نور سپیدی که به من تابیدی حق ندارم که بر این نور سیاهی بشوم رفتنم دست خودم نیست و از اجبارست باید امشب بروم مثل تو ... به تو که فکر میکنم
امروز
چند بار بگویم دوستت دارم
که باران ببارد؟!
تو رؤیا و خوابی
مگر میشود با تو باران نبارد؟!
مگر میشود با وجود نگاهت،
زمین رنگ و بوی زمستان بگیرد؟!
تو فصل بهاری
تو اردیبهشتی
مگر میشود از تو اردیبهشتتر...
در سرم
هزار مزرعهی تنباکو آتش میگیرد
هزار تاکستان، شراب
هزار گل سرخ، گلاب
هزار حرف؛ هزار قصه...
با تو
سری دارم و هزار سودا
Design By : Pars Skin |