98

سروده ی چند قرن پیش 

...

شب

دو حرف دارد

ساقه ی شبدر سه برگ

گل شب بو چهار گلبرگ

ستاره

پنج پر

آسمان بی ستاره ی ابری امشب

آبستن بارش بارانی نوروزی ست

***

شب ابری از ستاره تهی ست

ستاره اگر بود

پنج پر داشت

گل شب بو  اگر

چهار گلبرگ

ساقه ی شبدر سه برگ

شب اما بجای دو حرف

هزار کوچه دارد

من هنوز در کوچه ی اول هستم

که آسمان چهارمین شب نورورزی

آبستن باران است

ولی نمی بارد


4/1/1386

عاشقان ايستاده مي ميرند

 

از دو عقربه ساعت

تا دو بار سكوت طلائي

 ***

از دو بال سبز پرنده

تا دو قله قهوه اي

جوش خورده بر آسمان سياه يا خاكستري

 ***

از دو عقربه ساعت

تا دو بار مردن در تنهائي

 

                             - تولد و مرگ –

و ايستادن تا …

عاشقان ايستاده مي ميرند

***

از دو بار عقربه ساعت

تا ظهور ستاره ساكت

***

آه اگر عشق و مرگ

دو عقربه از ساعتي عتيقه هستند

كه به رسمي قديمي

روي هم يا روبروي هم یا بصورت متقارن قرار مي گيرند

در ساعت دوازده

يا پنج دقيقه  مانده به يك

يا ده و ده دقيقه

يا هر ساعتي كه بخواهيد

 

96

 

چوب خطی برای خدا

 

چوب خطی به دست بگیر

چاقو ، نه

به جای چاقو

مدادهای رنگی سبز و قرمز

...

از غروب که عبور کردی

به سیاهی شب که رسیدی

روزت را مرور کن

لحظه های با خدا بودنت را علامت سبز

دقایق شیطانی را علامت سرخ

....

علامت های قرمز را از سبزها منها کن

سبز ها را از قرمز

ببین که امروزت چگونه بود

...

خدا کند که خدایی گذشته باشد

***********

ما همیشه به خار و خاشاک کنار راه خیره می شویم و عبور ابرها و شهاب ها را از دست می دهیم

و کاش می دانستیم

دیو درون ما برای حضور فرشته دیواری است

.....

...

.

 

95

 شیشه های هلالی رنگی

دلتنگی برای شیشه های رنگی

    چشمهایم را که می بندم ، می توانم تخته های سقف را درست همانگونه که هستند مجسم

کنم وتعدادشان را بشمارم وبدانم کجایشان از تراوش آب لکه دیده وکپک زده است . حتی

 نوشته های روی آنهارا که زمانی صندوق چای بوده اند بخوانم که با حروف لاتین ، اسم

شهرهائی نوشته شده است با وزن خالص وعلائمی دیگر .

بازمی توانم با چشمهای بسته همان شیشه های رنگی بالای در را ببینم که در فرم کلی هلالی شکل خود بیست پنج سال تاریخ عمر مرا حمل می کنند ، وشیشه های در را که شکسته است وبجای آن ورقه های پلاستیکی نه چندان شفاف وظیفه جلوگیری از سرمای بی سابقه را بعهده دارند . دو روز می شود که برف نیامده است اما هنوز آسمان پشت شیشه های شکسته در ابری است.

- می بخشین، اطلاعاتی می خواستم در باره آگهی دوروز پیش روزنامه که لیسانس خواسته بودین.

عینکی نبود که عینکش را روی بینی اش جابجا کند یا سیگاری نبود که سیگار را ازلای لبش بردارد وبگوید:

- این فرم را پرکنید ، شماره تلفن را حتما بنویسید  راستی نگفتید چه کسی شما را معرفی کرده؟ فقط کمی روی صندلی چرخانش جابجا شده بود.

مرا هیچکس معرفی نکرده بود. نه؟ مرا هوای ابری معرفی کرده بود ودر بدر بدنبال کار پرسه زدن ، شبها روزنامه را از روزنامه فروش سرمحل کرایه کردن ودر زیر نور چراغ گرد سوز به صفحه نیازمندیها زل زدن .

چرا که دوهفته ای می شد بدلیل دیر کرد پرداخت ، برق خانه را قطع کرده بودند . البته قبل از قطع اخطاریه فرستاده بودند. باید خیلی هم ممنونشان بود که بفکر ما بودند ونامه را آنطور محترمانه تایپ کرده بودند وصبح زود که مادرم صدای چکش در را شنیده بود ونامه به دستش داده بودند، خیال کرده بود از فلان شرکت برای پسرش نامه آمده است که: 

"پیرو تقاضای کار جنابعالی متمنی است هرچه زودتر برای مصاحبه حضور بهم رسانید ."

آدم وقتی چشمش را می بندد تا حافظه اش را امتحان کند وعلائم روی بسته های چای را از حفظ بخواند ، یا شیشه های رنگین وهلالی شکل بالای در را در ذهن مجسم کند که شبیه به آنها را در خوابهایش دیده است ، نه جای دیگر ، افکار ترسناک و مایوس کننده ای در ذهنش ریشه می گیرد .

حتی اگر مادربخواهد اورا دلداری دهد واز غمش بکاهد وبگوید:

- دست خداستت مادر، اینجا نشد جا نشد جائی دیگه ، کار که قطع نیس، مگه یادت نیس برادرت چقدر دنبال کار گشت تا بالاخره. چرا زندگی را بخودت تلخ می کنی واین همه ناراحتی . آخه که چی، نمی دونی وختی می بینم اینجوری تو فکری دنیا روسرم خراب میشه .

وکسی نیست به او بگوید که ازدست آن خدائی که همه کارها بخواست اوست کاری برای من ساخته نیست . تازه اگر هست من شک دارم که بخواهد انجام دهد ، یا به میل من انجام دهد. خدائی که از هر طرف نگاهش می کنی پشتش به توست و رویش به جماعتی که آب را بروی حسین و ایل و تبارش بستند و میخهای صلیب مسیح را هرچه بیشتر در کوره حرارت دادند تا محکمتر شود و بهتر گوشت دست را به تخته پیوند زند. و حالا با چشمهای بسته ساختمانهای دو تا بیست طبقه را می بینم که مملو هستند از اسم و مشخصات و امضای من ، همراه تاریخ تقاضاهای کار ، که شامل یکایک روزهای تمام اعصار و قرون می شود.

- تلگرافتون دیروز نه ، پریروز بدستم رسید. با عجله خودم را ازشهرستان رساندم اینجا. تقصیر خودم نبود. خودتون که حتما" از وضعیت راهها خبر دارین . درست بیست و چهار ساعت پشت برف مونده بودم.

اینها همه را در ذهنم و با نگاهم گفته بودم و کاملا" انتظار داشتم که بگوید:

- با کمال تاسف باید بگم اگه دیروز میومدین... آخه ... هیئتی از جنوب برای مصاحبه اومده بودن. دو نفری رو که می خواستیم استخدام کردیم. میتونین منتظر بمونین چون بازم احتیاج داریم. آدرستونو داریم. ماه دیگه حتما" خبرتون می کنیم.

سقف خانه با تخته های صندوقهای چای داشت ترک بر می داشت و از شکاف آن چای لاهیجان، کلکته و سیلان می ریخت تا همه جا را پر کند. اطاق از بوی چایی که گوئی آن را در عرق کشمش نود و شش درجه خوابانده باشند پرشده بود. و حالا از سقف باران جوش نود و شش درجه بود که می بارید تا اطاق را لبریز کند. دستم که از اینهمه داغی تاول زده بود ، استکان چای را پس زد:

-  آخه ، چقدر باید بعد از کشیدن سیگار ، چای جوشیده خورد ؟ -

                                   ***

برف بر همه جا نشسته بود . بر جوی سیمانی کنار خیابان و لختی درختها و سیمهای تلفن و دکل تلوزیون که به تازگی بر بلندی تپه جنوبی شهر نصب کرده بودند . بر زخمهای ما و زخمه ی تبرها و زخمه های ساز همسایه دیوار به دیوار ما که در سوگ عزیزانش آوازهای سوزناک می خواند:

 

" شو تا بشو گیر ای خدا بر کوهسارون

" می باره بارون ای خدا می باره بارون

" از خان خانون ای خدا سردار بجنورد

" دل شکوه داره ای خدا من زار زارون

" آتش گرفتم ای خدا آتش گرفتم

" شش تا جوونم ای خدا شد تیر بارون

" ابر بهارون ای خدا بر کوه نباره

" بر من بباره ای خدا دل لاله زارون (*)

 

- سرمای امسال سابقه نداره.درست 25 ساله که کسی چنین برفی رو بخاطر نمیاره. یادم آمد که من هم 25 سالم بود. متولد 1328 صادره از نهاوند ...

- شماره شناسنامه را که درست نوشته ام؟

- اون درسته ، ولی اینجا نباید خط تیره بزنین . اگه شهرت قبلی ندارید بنویسید "ندارم" .   

- خودکار خدمتتون هست ؟   

- بفرمایید، اما می بخشید، جسارت نشه، می خواستم بگم شما که ماشاالله تحصیل کرده اید، مخصوصا" وقتی جایی برای تقاضای کار می روید، باید خودتون خودکار همراه داشته باشید.

آخر چه کسی باور می کند که من روزی ده خودکار خریده ام ، آنهم "بیک" که هیچوقت تمام نمی شود؛ و همه را روی میز کارگزینی موسسات دولتی و غیر دولتی جا گذاشته ام و حالا که دارم با چشمهای بسته خطوط و علائم روی تخته های سقف را – برای بار صدم شاید – مرور می کنم، می دانم که ساختمانهای دو تا بیست طبقه از برگ درخواست های کار من و خودکارهای " بیک" انباشته است.

- فرمودین لیسانس. بگین مهندس بهتر نیس ؟ ما فقط مهندس استخدام می کنیم.  

                                                                 ***

وقتی سالروز تولدت است، که هرگز نداشته ای. یا از دیدن مسابقه ی فوتبال برمی گردی و تیم دلخواهت پیروز شده است. یا وقتی ازدواج می کنی و بعد صاحب یک بچه کاکل زری می شوی . وقتی بعد از مدتها در حسرت تلویزیون بودن، بالاخره بطور اقساط صاحب این جعبه ی شادی بخش می شوی. از اینها همه سهل تر ، وقتی زمستان تمام می شود و برف ها همه آب می شوند ، در روزی نو ، با لباسی نو ، برای بازدید عید ، به خانه ی آشنایانی – که نداری – می روی ، و دلت چون سیر و سرکه می جوشد که قسط پارچه و طلب خیاط را چگونه روبراه کنی، از دوست و فامیل می شنوی "تبریک" . آنروز هم دوره ام کرده بودند و سیل تهنیت ها :

- بخدا بهترین شانس نصیبت شده ، از این بهتر چی می خواستی؟ ماهی سه هزار تومان . تازه وقتی دوره آموزشی تمام بشه ببین حقوقت چقدر میشه !

- امتحان چطور بود؟ حتما مشکل بود. ولی من می دونستم که بچه با استعدادی مثل تو...  

- مصاحبه.... مصاحبه بگو چی پرسیدن؟ آخه منم سال دیگه می خوام شرکت کنم.

و حالا چقدر گذشته از آن روزها که همه ی کارها تمام شده بود. معاینه ی پزشکی انجام شده بود . سند محضری آماده و استعفای احتمالی بدون تاریخم را باخطی خوش نوشته و امضاء کرده بودم.

- می دونین ، اول باید استعفا نامه ی بدون تاریخی رو امضاء کنین . آخه ... محیط کارگریه... خب ما مجبوریم دیگه... اگه یه وقت خبری بشه ...

من بودم و خوشحالی با من بود. خوشحالی عظیم تر از همیشه مرا در بر گرفته بود. و یک نوع غرور همراه این احساس که " بالاخره آدم به آنچه که لایقش است می رسه " . اما او را می دیدم با آن چشمهای زعفرانیش بر آن تخت عاج نشسته بود – یا ایستاده – و یک هاله خرمایی رنگ ، گرداگرد حریم کبریائیش را احاطه کرده بود. از آسمان هفتم بر من زمینی پوزخند می زد. انگشت شستش را وارونه گرفته بود ، حکم به کشتن من . سپس چهل ملائکه ترمه پوش را دیدم با بالهای طلائی که در دستهای کوچکشان چهل خنجر مرصع می درخشید.

 

"  در روایت آمده است که حضرت باری تعالی برای هریک از بندگانش چهل ملائکه را مامور کرده است که آنها را از گناه باز دارد و رهنمون باشد به راه راست و کارنامه ی اعمال ایشان را تنظیم کند. "

 

- دیگه با شما کاری نداریم. خودمون مراحل استخدامی رو انجام می دهیم و پرونده هاتونو تکمیل می کنیم.

چهل روز تمام از خانه بیرون نیامدم. چهل روز در خانه ماندم و عبادت کردم. زیر همان سقف متشکل ازجعبه های خالی چای و روبروی همان شیشه های رنگی که در هیئتی هلالی شکل بیست و پنج سال خاطره را زنده نگه می داشتند.

در این چهل روز چقدر برف آمده . می دانم که بعد از اینهمه برف –یکریز – باران خواهد آمد. و فریاد ناودانها روزها صمیمی ترین آهنگ موسیقی این محله خواهد بود. و باران که بدل به سیلی مهیب شده ، همه چیز را منهدم خواهد کرد ، خاطره ها را هم.

چهل روز تمام با یک قوری چای جوشیده ی هر روزه به خلسه فرو می رفتم و می دیدم که تخته های سقف ترک بر می دارند و از شکاف آن سیل تلگراف بود که اطاق را پر می کرد.و یکریز صدای مورس تلگراف را می شنیدم. چله تمام شد. چله ی بزرگ. اما هنوز سرما بیداد می کرد و برف تا پشت بام خانه ها می رسید.

- راحت می تونی از تو کوچه ، از روی برفها بری روی پشت بوم و از اونجا دوباره برفهای تازه رو پارو کنی و بریزی رو سر مردمی که دارن از تو کوچه رد می شن. تا بمونن زیر برف و از سرما یخ بزنن.

- نه، از بلندی پشت بام ، ببینی که در دور دست، در دامنه ی کوه سفید، یک عده دارند گور های تازه می کنند.

- تلویزیون دیگه برفک نداره. چه سعادتی ! وقتی هوا سرده تصویر تلویزیون صاف تره و بهتر میشه برنامه ی " مراد برقی " رو تماشا کرد.

- تازه اول چله کوچیکس ..... خیال نکنی سرما تمام شده ......  

چله تمام شده بود.  من چهل روز تمام در چای جوشیده شنا کردم و چای جوشیده خوردم، تا سرما – که خیلی وقت بود به مغز استخوانم رسیده بود – نابودم نکند.

                                ***

با آسانسور بالا رفتیم.از آن در کوچک به آن اطاق بزرگ. چهل نفر بودیم. حالا می خواستند احکاممان را بدستمان بدهند و برایمان بلیط قطار به مقصد جنوب تهیه کنند. نوبت به من رسید و رسیده بودم به آن میز بزرگ مملو از پرونده.

- متاسفم، هنوز پروندتون تکمیل نیست.

همین را گفته بود و نه چیزی اضافه تر، و زل زده بود به نفر بعد از من ، و در زوایای ذهنش  می گشت تا از روی قیافه اش اسمش را به خاطر بیاورد و از اینهمه هوش و حافظه قند در دلش آب شود.

چله کوچک تمام شد و من لحظه لحظه ی روزها را زیر تخته های سقف سر کردم. چشمهایم را که می بستم ، آن کلاس بزرگ را می دیدم که چهل نفر نه سی و نه نفر ، پشت میزهای دراز و صاف نشسته بودند و نوک تیز خودکارشان را بر سفیدی کاغذ فشار می دادند. و آنکه نمی شناختمش و چهره اش در تاریکی بود ، و کنار تخته سیاه ایستاده بود، به آنها یاد می داد که چطور یاد بگیرند خیلی سریع زیر لیست حقوق را امضاء کنند.

آدمها را می دیدم که بردیف ایستاده بودند جلو باجه و از پشت سوراخ کوچک دستی خیلی سریع اسکناسها را می شمرد و آنها که جیبهایشان همه دست شده بود و دستهایشان بسرعت بسته های پول رادر جیب های لباسهای زمستانی و تابستانی شان جا می دادند، چطور لبخندی مضحک، حاکی از رضایت، لای لبهای همیشه بسته شان را باز می کرد.

- الو، متاسفم عزیز ، هنوز پروندتون تکمیل نیست.  

- یعنی چه؟ آخه مگه من چکار کرده ام؟ کوچک که بودم کتابهای چهل طوطی و چهل درویش را چهل مرتبه خوندم. بعد شروع کردم به خوندن شاهنامه و دست آخر شعرهای مهدی سهیلی. مگه بجز نوول های جواد فاضل و ارونقی کرمانی چیزی خوندم. همه اش درس بود و فرمول ، و از هر فرصتی سعی می کردم استفاده کنم و فرمول زندگی رو از تو کتابهای " ح.م.حمید" پیدا کنم یا محمد حجازی. واسه همین سه بار عاشق شدم و هیچوقت تصمیم به خودکشی نگرفتم. مگه یادتون نمیاد؟ باید خوب بدونین وقتی سیگاری شدم فقط سیگار زر می کشیدم، اوایل برج هم تاج یا زرین. از سیگار خارجی چون اسم خارجی روش بود متنفر بودم. می دونین چرا دست دوستمو رد کردم و فندکی رو که می خواست هدیه بده نگرفتم؟ آخه ساخت ایران نبود و روحیه ناسیونالیستی من نمی تونست این لقمه بزرگو هضم کنه......

می دانستم که گوشی را گذاشته است ولی حالا احتیاجی شدید به گفتن احساس می کردم :

" چرا پرونده ی من تکمیل نیست؟ چرا بمن بهتان می زنید؟ من که همیشه ی آزگار آسمان آبی را آبی دیده ام و سفیدی کاغذ را سفید.مگر ممکن است آدمی مثل من که همه اش ترانه های آغاسی را زیر لب زمزمه می کند و عاشق صدای گلپایگانی  است پرونده اش تکمیل نباشد . من که تا حس می کنم کمی پول ته جیبم پیدا می شود ، خودم را می بینم که در بالاخانه ی "بابا" نشسته ام و یک پنج سیری جلویم است و بعدش هم برای بار چهارم بدیدن فیلم "رسوای عشق" می روم . این حلقه را نگاه کنید . حلقه ی ازدواج است. حتی قرار است این دفعه برایش یک چکمه تمام چرم کادو ببرم. حتی اگر قیمتش دویست تومان هم باشد و زمستان هم رفته باشد و نخواهد از آن استفاده کند من از تصمیم خودم منصرف نمی شوم. آدم چقدر می تواند دست خالی بدیدن زن عقدیش برود؟ پیش پدر و مادرش بد است . کنفتی می آورد. هر چند که عادت کرده اند و مرا می شناسند که چقدر آدم بی عرضه ای هستم. آنوقت ، این حلقه و آن چند کلمه که در شناسنامه ام در ستون ازدواج نوشته شده ، مگر نمی تواند دلیلی باشد برای کامل بودن پرونده ی من ؟

"آخر آدمی که زن می گیرد تا بچه دار شود و زیر قسط یخچال و تلوزیون و گهواره بچه شروع کند به دست و پا زدن و در انتهای کار ریق رحمت را سر بکشد، اما خوشحال باشد و وجدانش آسوده که ازش یادگاری باقی مانده و وظیفه ی طبیعیش رابرای جلوگیری از نابودی نسل بشر به انجام رسانده، مگر می تواند پرونده اش تکمیل نباشد ؟

"مگر خبر ندارید چقدر برف آمده است؟ هرچه به مغزم فشار می آورم نمی توانم تجسم کنم که روزی بهار بوده و روزی هم تابستان، آسمان آبی بوده و خالی از ابر ، خاطرات آفتابی من پشت ابرهای تیره و برف زا پنهان شده و با زحمت هم نمی توانم آنها را پیدا کنم. همه شعرها را دور بریزید و همه دفترها را ببندید و همه نقاشی هایی را که آمیزه ی آسمان آبی هستند و دشتهای سبز و گسترده پاره کنید . و بر همه ی دفترها ببینید و بخوانید که نوشته شده است :

(( چیزی دارد در من شروع می شود. در درون من شکوفه می زند و شکل می گیرد. مثل یک گل سرخ که عطرش را گرفته باشند. گل سرخی که آنرا توی عرق کشمش نود شش درجه خوابانده باشند. ))

                                                          ***

- آخ ، چرا شیشه های رنگی بالای در شکسته؟

- مگه خبر نداری ؟ دیروز صبح زود که بچه ها تو کوچه با تیر کمون می خواستن گنجشک کوچکی رو  که ساکت رو شاخه لخت درخت خونه ی همسایه نشسته بود بزنن، همه ی تیر هاشون خطا رفت. حتی نمی دونستن که گنجشکه از سرما خشک شده بود و واسه همین هم از جاش جم نمی خورد.

"می خواهم هفتاد سال سیاه پرونده ام تکمیل نباشد، وقتی که دارد در من نفرت شروع می شود. نفرت از همه گلهای سرخ که سعی دارند با سرخی خود دیگر "سرخ" ها را تحت الشعاع قرار دهند. بس بود یک عمر وقتی کلمه ی "سرخ" را می دیدم یا می شنیدم، همان دستان لرزان عاشق را مجسم می کردم و دلربائی معشوق را، و همان شاخه گل "سرخ" که در میان دستهای لرزان ، هدیه به معشوق شدن را انتظار می کشید. حالا دیگر هیچ حسی ندارم. فقط به اندازه ی عطش تمامی زمین تشنه ام. عطش به اندازه هفت تن در من است و می دانم که هرگز سیراب نخواهم شد.

" نشسته ام و بیرون را که ابری است – که ابری تر از همیشه است- تماشا می کنم. و شیشه های رنگی بالای در را که شکسته است. خورده های شیشه زیر دست وپا ریخته و بدنم را زخمی کرده است. زخمی لاعلاج تر از زخم صد خنجر. راستی چه کسی می تواند خاطرات شکسته را بهم پیوند زند؟

" خودم را در گوری بی سنگ نبشته می بینم و پنج لاشه را که در کنار من به خاک تسلیم شده اند؛ و کرمها را می بینم که وقیحانه در کاسه های سرمان جفتگیری می کنند و تخم می گذارند.

" روبروی در بی شیشه حیاط خانه ی همسایه است. از پشت دیوار حیاط همسایه و از پشت بقیه خانه ها و دیوارها – که کسانی در لابلای آنها دارند گریه می کنند- کرانه ی آسمان را می بینم. جایی که آبی آسمان به نرمی زمین و سختی کوه سخت پیوند خورده است. و بر این کرانه ، شش کبوتر سپید را  می بینم ، که جذب روشنائی دور دست می شوند.

 

جواد شریفیان – نهاوند ، زمستان پنجاه و دو

با خاطره شش نفر شهدای گروه ابوذر

 

---------

 ( * ) شعر از مهدی اخوان ثالث 

 

 

94

   

سرخوردن سندباد روی شیشه

 

سند باد قصه هاي هزار و يك شب

بند از پا

رها كرده

درست مثل پروانه اي

خيابان پريدن دارد

***

چقدر براي گم شدن

توان رفتن هست

تا به نقطه آخر

براي شروع ديگر

گريزی شاید باشد از شن و باد و افسانه

به سرزميني  دیگر

***

خس خس سينه نمي گذارد

آرام تر بخوابم

تا بگويم

به نوشتن شعری دلخوشم

به شنيدن صدائي معتادم

و دفتر خاطره ها را

پيش از اينكه باز كنم

پاره مي كنم

***

دفتر خاطراتت را باز كن

نام مرا اگر ديدي

خط بزن

سند باد قصه هاي هزار و يك شب

در تدارك آخرين شب است

***

مصرع غمگيني از فروغ را هنوز به دوش مي كشم

ترجيع بندي هميشگي است

« و اين جهان به لانه ماران مانند است»

«همچنانكه ترا مي بوسند»

«در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند»

***

كاشي گلدان را

آب مي دهم

تا كاشي كنار پنجره

مرا آب

***

به دنبال گلي هستم و  قالب شعري

که مصرع آخرش را

عشق آب مي دهد

و بيت اولش

كاشي كوچكي

که ترك برداشته

اول اسفند ۸۶

************************************

و اما جواب موضوع ۶۴=۶۵ که در پست قبل مطرح شد و در  شکل زیر می بینید

 64=65

همانگونه که در اشکال زیر ملاحظه می کنید اگر برش های مربع را کنار هم قرار دهیم

مستطیلی درست می شود که شکاف باریکی بین برش ها بوجود می آید. سطح این شکاف

یک سانتیمترمربع است یعنی ۶۵=۱+۶۴ . به بیان دیگر خطوط مورب در امتداد  هم  نیستند.

64=65

   نمونه دیگری از این نوع مسئله را در شکل می بینید که سطح برش ها در شکل اول ۶۵ و در

    شکل دوم یکی کمتر یعنی ۶۴ می باشد.دلیل این امر هم مثل مورد بالا این است که خطوط

    کاملا در امتداد هم قرار نمی گیرند.

 

64=65

93

 

 گرسنگان را دریابیم

 

 گرسنه ها را دریابید

 

امشب

برای اینکه دو روز بیشتر زندگی کنی

یک ساعت از عمرم را

به تو می بخشم

***

فرداشب

برای اینکه دو روز بیشتر زندگی کنی

یک ساعت از عمرم را

به تو می بخشم

***

شبهای دیگر هم

برای اینکه دو روز بیشتر زندگی کنی

یک ساعت از عمرم را

به تو می بخشم

.

.

 

با جواب دادن به سوالات در سایت زیر هم زبان یاد بگیرید ، هم به گرسنه ها برنج هدیه کنید

برنج مجانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

ممنونم از نرگسی گرامی که این لینک را در وبلاگش معرفی کرد

***

 

 

آسمان به ابر نشسته

تختم

کف خیابان است

پایه ندارد

خورشید مسخره ام می کند

***

آسمان دارد به ابر می نشیند

خورشید

پشت ابر قهقهه سر داده

پایم از لحاف ابر

بیرون افتاده

سکسکه آسمان شرو شده

ماه می گرید

***

شروع شرشر باران

تخت خواب خیابان را بستم

به پیاده رو خزیدم و خوابم برد

پیش از سپیده

با لگد عابری

پریدم و دیدم دوباره آسمان به ابر نشسته

ج.شریفیان - شهریور 79

از مجموعه ی " ستاره های  عاشق

 **********

چرا چنین است؟

 

64=65

دلیل این مسئله را در پست بعدی بخوانید

 

92

 

 

نا نوشته فراوان است

بر گزیدن و انتخاب کمی مشکل

لاجرم به اولین کتابم رجوع می کنم بنام مرثیه جویبار

و شعر مرثیه جویبار

و با تشکر از دوست  عزیزی که دوباره کتاب را تایپ کرد

مرثیه جویبار

 

 

« پس آنگاه ترا یافتم

« و به تقدیر گیسوانت گردن نهادم

« که مسیر سر در گم جستجوهای شبانه انگشتانم

« خواهد بود»

قصه از اینجا آغاز شد

از اینجا بود که بسوی نایافته ناشناخته‌ای دست یازیدم

« هم بصورت دستی که با عطوفت اندراست

« هم بصورت چشمی که به تمنا خیره بر در
 « چه شبها که تصاویر قابکاری شده را برقص واداشتم

« و به انتظار نشسنم»

این کدام کلام است و آوا

که از حنجره من برمی‌آید

و به گودی گوش تو ناخن میساید

« تنهائی در بی تو بودن است

« و بی تو بودن

« تنها‌ترین نشانه تنهائی

« ای خوبترین بهانه

« سرانجام یکروز از آن هم خواهیم بود

« آنگاه همۀ پرنده‌ها را به بام خانه‌مان خواهم خواند

« و با دست هایم همه را دانه خواهم داد»

این کدام آوا بود که گفتم و که را گفتم

ترا که هنوز نیافته‌ام



در من آوازهائی بیگانه زیسته‌اند

متعلق به زمانها و مکانهائی گونه‌گون

اینان عشق را و بودن را تجربه‌ای کرده‌اند

نه عداوت را

و من حاصل تجربه‌ی عشق‌هائی هستم

 که از شانه های تو طلوع کردند

و غروب

 



 

« گونه‌هایت چرخشی است

« و خطوطش به گونه‌ای که هر نگاهی روی آن می لغزد

« چشمهای درشت و سیاهت

« که مضطربند و می گریزند و دزدانه نگاهی می کنند

« تو نیز خود چنینی در رفتن و رفتار

ـ از کنار من ـ

« از گیسوانت حرفی نمی زنم

« بگذار همانگونه در نیمه راه پیچ و تاب خویش

« مردد مانده باشند»

و بدین‌سان است که دیرگاهی بصورت قیس و دیگر گاهی بگونه فرهاد

نیاز به چشمها و گونه‌هائی برده‌ام

که هریک از سوئی و سرزمینی روئیده‌اند

و بدین‌سان است که دیر گاهی تکرار نامت خورشیدوار مرا می سوزاند

و دیگر گاهی چون ریزش نمک است بر جراحت من

و بدین‌سان است که آب را در گیلاسهای سرخ می نوشیدم تا

مزۀ شراب دهد

چرا که نمی‌دانستم رنگ برودت را

تا گیلاسهائی هم از آن‌گونه برگزینم

در آن حرارت کشنده و غوغای جوشش آب



و بدین‌سان است که در این بیابان برفتن مجبورم

در این بیابان که از خار بوته‌های بیشمار پوشیده شده

و به شماره هر حنجرۀ خاری

تیزی دشنه‌ای را میزبان بوده‌ام

« وقتی میخندی

« شانه‌هایت می لرزد و دستهایت کودکانه بهم می خورد

« شعر من از خنده‌های تست که زیبائی را

وام می گیرد

« از من مپرس چرا حماسه نمی‌گویم

« با دیدن گلخندهای تو

« هر حماسه بیهوده و مذبوحانه می کوشد

« که به غزل

مبدل ، نشود

« ذهن من از عاشقانه لبریز است

« و هنوز

« موج خنده‌های تو

« شانه‌هایت را تکان میدهد

 « و دستهایت را»



 

چه جای خنده که چون بر آغاز پا نهادم

تنها بودم

و اکنون که به انتها نزدیک شده‌ام

کم نه

که فراوانند همراهان



اینان نیز جدا ، جدا آغازیدند

چونان جویبارانی که از بارانهای بیگانه زاده می شوند

ولی سرانجام

لزوم ایجاد نهری و دریاچه‌ای و دریائی

آنان را به هم می‌پیوندد



اقیانوس در شرف تکوین است

بدوران دیگری نزدیک می شویم

ای شناس ناشناخته

ای نایاب یافته شده

خود را بمن بشناسان

 

پائیز ۴۹

***

 

 

 

91

نوروزتان خجسته باد

 بهار مبارک

 

درد و دود بغایت

آنچه نباید بود بغایت

آنچه نباید سرود بغایت

دلتنگی

به کوری چشم حسود بغایت

" بهار مبارک "

***

سبزه به صحرا نشسته

هیبت سرما شکسته

سبزه سر از خاک می کند بیرون

_ با _

از گرانی بازار در شکایت

" بهار مبارک "

***

قیمت لبخند را نمی دانم

بازار مردن اما

ارزان

نرخ نفرت

ارزان تر

دسته گلی می کنم ازین حکایت

" بهار مبارک "

***

داغ لاله

دوباره

دست نوازش کوتاه

دشنه از پشت

تا نهایت

" بهار مبارک "

***

هرگز هنوز ترا نمی شنوم

مرا نمی شنوی

بهار را نمی شنوی

اگر به قصه های کودکیت دل می بستی

از بهار

هزار قصه هست بگویم برایت

" بهار مبارک "                                                      

     اسفند 74

بهار مبارک

پنجره بسته ست

تحویل سال

از شیشه ی شکسته ی پنجره

با صدای ترقه

به میان خانه پرتاب می شود

***

بجای میوه

عکس میوه به دیوار خانه آویزان است

بجای عشق

عکس قلبی زخمی

نان شب را

با درد و دروغ و دود

...

آبی آسمان و زلالی کهکشانها را

فراموش کن

به سیاهی و سیاهچال فرود تا به آستان رضایت

بهار مبارک

۱/۱/۱۳۸۷

 

پ.ن.

دیشب

برای آمدن عید خانه تکانی بود

نامه های چهل ساله را

خانه تکانی کردم

عکسهای چهل ساله را

خانه تکانی کردم

دوستان چهل ساله را

خانه تکانی کردم

دوستی را هم خانه تکانی

اما

جابجا نکردم

برای اینکه :

دوستی

تاریخ انقضا ندارد

***

عید و بهارتان مبارک

 

***************

چند لینک دیدنی

ترانه گلایه از مامک خادم

کلیپ سه نفر در یک جعبه

هنر معماری  ( طنز )

***********

یکشنبه ۴ فروردین

معرفی یک وبلاگ ارزشمند:

سرباز معلم جنوبی

90

 

                      

 

                                      

به موازات ایستاده اند

کبریت های سیاه و سوخته

کبریت های زنده ی قرمز

      ***

پروانه های مرده  ی  پشت پنجره

پروانه های هنوز در پرواز

                            باز

                            پشت پنجره

***

کفش های خاموش

 کاشی هائی که هر دقیقه میزبان نقشی کفشی دیگر

   ***

طنین مرگ است این

یا

طپش زندگی

               ۷/۱۲/۸۶

                کبریت ها

 

*********

گاهي گريز به سروده هایی  قديمي مي زنم

سه شعر

كه دوتا بوي شب مي دهد

دوتا بوي سياست مي دهد

- هر چند كه به سالهاي بعد گفته بودم با تكرار و تاكيد كه از سياست نفرت دارم -

و هر سه بوي تنهايي

 

 

اعدام

 آوازی از دهانه رها شد

 با آهنین پرنده گرمی

 کوچک

آن هرسه را

 اندیشه

 آن دقیقه

 چه در سر بود ؟

....

آن کس که برپراند پرنده را

وآن پرعطش پرنده که پرزد

 تا

از رود سرخ جاری

 رفع عطش کند

و آن میزبان که روی چوبه کمی لرزید

بهمن ۱۳۴۸ ( سال دوم دانشگاه)

 

 با شعله های دست

 شب تار می شد

 گرد تن من وتو

 ما جاودانه ایم

 این را باوبگوی که بردارد از لجاجت

                                           دست

شب عنکبوت زشتی است

بر ریشه ی حیات سپید ما

بفشاردست چنگ

                    تنگ

گویا خبر ندارد

               ما آتشم ، آتش

این را به او بگوی و بترسانش

***

امید در درون تو دستی ست

برخیز و آتشی بفروزان

با دستهات

با شعله های دستت 

                    دهگانه

شب نیست می شود

شب لاجرم به روز می انجامد

***

از دوردست قافله می آید

از فراز قله می آید

چون قله سر بلند

فوجی عظیم می رسد از اوج کوهسار

چون آبهای غلطان

                   بشکوه و با خروش

...

از انتهای روز می آید

...

هر پا، نه پا ، ستون ستبری خواهد شد

هر دست

            بی شکست تر

با اینهمه شب است که بانک رسای قافله را

می مکد چو خون

۰۰۰

شب ، سایه ی تو نیست بپاید

شب مرد راه نیست که با ما

تا انتهای جاده بیاید

شب منتهای یاوگی است و

هر ذره که در اوست

شیطان کوچکی را ماننده

بهمن ۱۳۴۸

 

 

 

فصلی در شب

 درشب

 آن جاده سپید وطویلی که

تا انتهای وحشی جنگل می رفت

 تصعید شد

وبر جدار ماه

 یک هاله سپید نشست

 ***

هر شاخه درخت تنومندی

با حنجره کبودش فریادش می کشید

و عاجزانه

 ناخن نرمش را

بر پیکر سیاهی می سائید

در من شبی بجا ماند

ودرشب فضای شیشه ای اطرافم

 فروشدم

***

چون شاخه های نومید

که بازگونه سربه حقارت می سایند

دوشعله بزرگ که درمن بود

 خاموش شد

ومن

با خنده های میرا

تا چهره ای عبوس و خشن

رفتم 

تیر ۱۳۴۸

پ.ن.۱

این هم رنگین کمانی که در پست قبل به آن اشاره کرده بودم

   رنگین کمان در زمستان

       

پ.ن.۲

این روزها فرصتم برای سر زدن به اینترنت خیلی کم شده است

بهمین دلیل در این پست ۴ شعر را برای جبران کم کاری گذاشته ام

 

89

 

 

 

  1

كلاغ پر

 

نه آفتاب جوانه زد

نه از تو جواب

نه خدا

جلوه

...

هركلامي هم ناتمام

….

ميان خورشيد هاي فسيل شده

آفتاب پر

تو پر

جام طلا پر

خدا پر

***

 

زمستان تابيد

باغ پر

...

صبح اول دي ماه شد

چراغ پر

...

سار

 پشت پنجره لانه كرد

كلاغ پر

 

***

 

آفتاب هنوزپشت پنجره  مي خندد

توهم هنوز در پرواز

....

خدا از هميشه تابناك تر

...

خورشيد پير پر

ماه سير پر

خداي دلگير پر

***

دلم براي كودكي كه در این شب سیاه زمستانی و مادري که شیر ندارد ولی  هنوز دلش مي طپد براي كودكي كه گرسنه است و  ............................

مي طپد

***

تا ...

دستهايم را سكوئي كنم

براي جمجمه اي بيضي شکل

و ... 

شراع کشتی را برای شروع به شكايتي كوچك

....

 

بال پر

خنگ خيال پر

سیاهی قال ومقال پر

*

از آفتاب چنان دورم

كه سايه از ساربان

و سار از درخت پريد

آش پر

درخت پر

هزار چرا

پرپر

***

سكوتم بيضي است

خاطراتم هذلولي

هنوز

بالاي آخرين سکوی آخرین پلكان ایستاده ام

...

نه عشق جوانه می زند

نه نفرت دانه می کارد

روزهای خاکستری را

هر شب

در نهایت خستگی به دوش می گیرم

برای دفن کردن

به لا بلای خاطرات نارنجی

تا شروعی دیگر شاید

....

و  با نتی دیگر

 فریاد می زنم

 خدا پر

نا خدا پر

همیشه و هرگز و فردا پر

...

خیال دارم

بر پله ي اول

نردبان عشق را

با پله هاي كوچك نفرت

براي رسيدن به او

تزیین کنم

...

رنگین کمان اگر بتابد ( ** )

تصور می کنم:

خواب پر

شهاب پر

...

مهتاب پر

...

به تکرار می نشینم

گاه دیدنش

برای رسیدن به او که جلوه ی عشق است

و عشق هم که جلوه ی کوچکی از اوست (*)

از هزار راه شيطاني

بايد گذشت

شيطان پر

عشق پر

خدا پر

***

اگر مي تواني نفرت را بدل به عشق

اگر نه

عشق را بدل به نفرت نكن

مبادا كه باز گونه شود اين حكايت

نفرت پر

عشق پر

تا تو   تا هميشه

به سوي خدا پر   

 

1/10/86

 

(*) گفته بودم : عشق= خدا و خدا = عشق


(**) دیروز رنگین کمانی دیگر دیدم. فرصت نکردم عکس بگیرم. در اولین فرصت حتما

 

 

 

88  بی بی ( BB)

اين بار يك داستان كوتاه قديمي :

                                 بي بي

 

يك روز در ميان هلهله آوردندش ؛ از مشهد . بي بي را مي گويم . بي بي كه روز هاي كودكيم را از قصه مي انباشت . من و برادرانم را پهلوي خويش جا مي داد و قصه پيري هاي سبز و سرخ وسياهش را براي ما مي گفت .

اورا ميان هلهله آوردند . او مشهدي شده بود .

من و برادرنم و بچه هاي فاميل به خانه آنها رفتيم . زنها مي آمدند دسته دسته و چيزي مي گفتند . مي نشستند وچيزي مي خوردند و مي رفتند . يك هفته كارشان فقط اين بود . يك هفته رفت وآنها رفتند و به سر آمد اين بازديدها .

انگار باز هم همه چيز مثل اول شد . ما بوديم و بي بي. گردا گرد او وچشم به دهانش كه ذهن كودكانه مان را با دور دستهاي دور وخوب و خواب گونه مي آلود . هيچ چيز تغير نكرده بود . اما نه ، مردم بجاي بي بي ، "مشهدي بي بي" مي گفتند ؛ ولي ما نمي گفتيم. ما بي بي را دوست داشتيم وغير اورا ، نه . ما شنيده بوديم كه مشهد شهر مقدسي است وآرامگاه امامي  ... اما از لفظ مشهدي بي بي، بوي بيگانگي مي آمد و غربت . انگار از ما نيست . انگار اهل مشهد است و بوده وبايد باشد .

بي بي هنوز قصه مي گفت. من برزگتر شده بودم . من در ميان قصه او رشد كرده بودم و اكنون دستم به طاقچه (1) مي رسيد . ديگر ميان ما بچه ها توپ بود وسيله بازي . ميعادگا همان كوچه خاك آلودمان  بود كه تير چراغ برقي در حاشيه اش ؛ و هرگاه توپ هوس پشت بام مي كرد. دستانمان را به بدنه تير حلقه مي كرديم و پايمان را روي ديـوار، گام برمي داشتيم و مي لغـزيديم و به بالا مي رفتيم ، تا به پشت بام و ... توپ را به دست مي گرفتيم و مي آورديم .

ديگر، كمتر به خانه بي بي مي رفتيم.  من ، خجالت مي كشيدم به بچه ها بگويم كه به قصه هاي او معتادم. ما تازه خواندن ياد گرفته بوديم . آن روزها كتابهاي قصه اگر چه كم بود ؛ اما بود . من قصه كتابها را دوست نداشتم . انگار مسخ شده بودند. انگار قصه بايد، فقط از زبان بي بي شنيده آيد.

از هر فرصتي براي رفتن به منزل بي بي استفاده مي كردم. وقتي برادرانم نبودند. وقتي كه دوستانم براي بازي نيامده بودند. وقتي كه.... من به خانه اش مي رفتم. مي رفتم  تا سر بزرگ وپيرش را به حركت در آورد . با شور و شوق قصه بگويد و با دستهايش  ژاكت ببافد. آرزوها تمام شدني نبود . آرزوي ديدن بي بي  و گوش دادن به قصه هاي هميشگي اش . و روز ها هم در آمدن و رفتن بودند.

يك روز، وقتي ميان قصه هاي او شنا مي كردم و او يك ريز حرف مي زد و مي گفت ، در زدند . دو نفر از شهرداري آمده بودند ، گفتند : خيابان جديد قسمتي از خانه را در بر مي گيرد. تا چند روز ديگر دست به كار مي شوند. همين را فقط ؛ گفتند و رفتند.

بي بي درخت ها را دوست مي داشت، باغچه ها را نيز. هرروز ،  در آب دادن به شمعداني ها و باغچه ها به او كمك مي كردم . بي بي بچه نداشت . گلها ، بچه هاي او بودند . خيابان جديد در مسيرش گلها را نابود كرد. بي بي اندوهگين شده بود. حتي مريض شد. اما، چه فايده؛ كه بالاخره نصف باغچه و حياط،  جزء خيابان شد. تا در آن خيابان، سالهاي سال بعد، وقت غروب ، با دوستان قدم بزنيم و حرف . خانه هاي ديگر نيز تغير يافتند وشهر ما عوض شد.

يك روز از همان روزها كه قسمتي از ديوار خانه ي بي بي را خراب كرده بودند. صداي افتادن كسي را شنيديم. تنها بوديم. وحشت كرديم. شايد كه دزد باشد . شخصي كه از سر ديوار اين طرف جسته بود ، خودرا پشت تنه درخت توت رساند و پنهان شد. ما بيشتر به وحشت افتاديم .  بي بي ، رنگش سفيد شده بود. شاهزاده اي كه در ميان قصه او اسب مي تاخت تا به جنگ دشمن رود. در ذهنش بلاتكليف بود كه برود يا بماند. و ماند و ديد كه ما كوچكترين حركتي نكرديم؛ ورنگ چهره هردويمان سفيد شده بود . اگر دزد چاقو داشت، چه كسي مارا كمك مي كرد. شاهزاده كه شمشير داشت. اما ، او فقط در قصه بود. او مي توانست دزدان افسانه اي را بكشد . ما هاج و واج بوديم. تا اينكه دزد از پس تنه درخت بطرف ما آمد. نزديكتر كه شد شناختمش، برادرم بود.  مي خواست كه ما را خندانده باشد . بي بي خيلي ترسيده بود . يك ساعت طول كشيد تا به حالت عادي بر گشت. من با برادرم دعوايم شد و قهر كرديم . شش ماه طول كشيد تا اينكه بي بي مارا آشتي داد.

من باز قد كشيدم وبه دبيرستان رفتم ، ديگر نمي توانستم در ظهرهاي تابستان از پناه سايه باريك ديواري كه هر روز كوچكتر مي شد، عبور كنم و خورشيد برمن نتابد . در روشني بودم . به تيررس رسيده بودم . ديوارها كوتاه تر شده بودند، حالا ديگر دستم به رف ( 1 ) مي رسيد . در من نشاط كودكي تحليل رفته بود.  مي گفتند عوض شده ام .  اما من، هيچ نمي گفتم . تنهائي را دوست داشتم. ديگر قصه هاي كتابها ، آنقدرها برايم بي روح نبودند. با بچه هاي همسال هم كمتر به بازي مي رفتم و اين برايشان عجيب بود . سيزده ساله بودم. دوست داشتن را دوست داشتم ، و كودكانه عاشق شدم. مثل آدمهاي قصه شده بودم. پري كوچكي را براي خود ساخته و پرداخته بودم وبه او فكر مي كردم و براي ديدنش با سكه فال مي گرفتم. اگر شير مي آمد او هم مي آمد. اما هميشه كه شير نمي آمد.

شير يا خط خسته ام مي كرد. بكروز از بچه ها فال با ورق را ياد گرفتم. ما در خانه مان ورق نداشتيم . پدرم مي گفت ورق كتاب دعاي شيطان است و دست زدن به آن معصيت دارد . من، پنهاني از چشم پدر، يك دست ورق خريدم ده تومان . مقـداري از پولش را از بـي بـي گرفته بودم . از آن به بعد به زير زميـن خانه مان مي رفتم. پنهان از چشم همه، حتي برادرانم ، فال مي گرفتم . ورق ها را هميشه در پشت آينه بزرگي كه در طاقچه بود، پنهان مي كردم. هيچكس بو نمي برد. اما وقتي از اينكه مدام به زيرزمين مي رفتم وكـارهايم اسرارآميز جـلوه مي كرد و به من مظنون شدند؛ ديگر براي فـال گرفتن بايد به خـانه بي بي مي رفتم ورفتم. روزهاي تابستان، تخت را كنار حوض قرار مي دادند. عصرها روي تخت مي نشستيم . او باز هم برايم قصه مي گفت و من فال مي گرفتم . گاهي بفكر فرو مي رفتم . در آن لحظه، مي رفتم توي  حال و هواي فواره حوض كه به بالا مي رفت و پائين مي آمد؛ و ماهي ها كه پشت ديوارهاي جلبكي با هم قايم موشك بازي مي كردند . بي بي چه خوب بود . مي گفت ورق حرام است ، اما هرگز به پدرم نگفت كه من يك دست ورق خريده ام . و  من باز با ورق فال مي گرفتم. گاهي هم او با دستهايش ، با دستهاي پير و بزرگش، براي من فال مي گرفت . آستين دست چپش را بالا مي زد ، انگشت وسطي دست راستش را روي انگشت وسطي چپش مي گذاشت . انگشت شست دست راست را مي كشيد انگار مي خواست كف دست چپش را وجب كند. حالا انگشت شست دست راست، روي نبض دست چپ قرار گرفته بود. انگشت وسط دست راست جا بجا مي شد روي همان نقطه اي كه حوالي نبض دست چپ ، پيدا كرده به بود. و كف دست راست دوباره كشيده مي شد. . تا انگشت شست دست راست، برسد به  انحناي ساعد و بازو. چيزي زير لب مي گفت و دست روئي ، مسير آمده را برمي گشت. آنگاه انگشت وسطي بالائي از انگشت زيري،  گاهي عقب تر آمده بود ، گاهي جلو ترك . بدين گونه ، يا فال خشك بود و بد   " وقتي كوتاه تر مي شد" . يعني كه آن پريوار را نمي بينم . يا جلو تر و فال خوب.  وقتي كه از من  سئوال مي كرد: فال براي چيست ، مي گفتم براي قبول شدن در امتحانات .  اي كاش هميشه در امتحانات قبول مي شدم !!!

يك روز آب حوض بزرگ خانه ي بي بي  قطع شد . فواره از اوج افتاد . آب ماند و گنديد. سيد جعفر ، شوهر بي بي ، به خانه هاي بالادست سر زد . آب آنها هم قطع شده بود. مسير آب را عوض كرده بودند . آب به ميدان جديد شهر كه فواره پر اوجي داشت، مي رفت.  حوض حياط خانه بي بي خشك شد ، ماهي ها مردند ، از آن پس براي آب دادن به شمعدانيها هم ، بايد از چاه مي كشيديم .

هرروز عصر دور فلكه جديد شهر ، با بچه ها مي ايستاديم. به فواره عظيمي كه تصوير فواره هاي كوچك بسياري بود " كه از حياط هاي كوچك دزديده بودند " ، خيره می شديم ؛ و به آمد و رفت مردم و پسرها و دخترها و آنكه پريوار بود . در روزهاي بچگيم از صبح تا غروب زندگي كرده بودم ، اكنون فقط لحظات عمرم همان دو ساعت غروب است كه در خيابان پرسه مي زنيم و گپ با دوستان .

يك شب وقتي كه بي بي به نماز ايستاده بود،  با هيكل شكسته و پيرش؛ و من فال مي گرفتم؛ از پشت در صداي غريبي آمد . مثل صداي سايش شيئي به شيشه . صدا دو باره تكرار شد؛ شديدتر. كسي آنسوي شيشه ي در نبود. ما وحشت كرديم. بي بي، ديگر نماز نمي خواند . نشسته بود ، هاج و واج ، با دهان و چشمهاي باز و آن نقطه در را نگاه مي كرد . آنگاه ديديم كسي كه پشت در خودرا پنهان كرده بود. بلند شد و ايستاد . از پشت شيشه در مي توانستيم ببينيمش. لباس سفيدي بر تن داشت. مثل كسي كه از عالم مرده ها آمده باشد. صورتش در تاريكي بود ، من گيج شده بودم. آن كسی كه پشت شيشه با لباس سپيد ايستاده بود ، آمد جلوترك . و صورتش از تاريكي بيرون آمد. اورا شناختم. برادرم . من به خود آمده بودم . اطراف را نگاه كردم و بي بي را ديدم كه به صورت روي قالي نخ نما  افتاده بود . بي آنكه چيزي گفته باشد ، از حال رفته بود.  نبضش تكان نمي خورد . انگار مرده بود "زبانم لال "؛  همسايه ها و مادرم آمدند . خانه شلوغ شد . برادرم گريخته بود،  وقتي كه ديده بود ، تفريحش نيمه كاره ماند .

هفته ها طي شد. خيلي ها آمدند به عيادتش ، دكترها هم آمدند. حالش خوب نمي شد ، دو روز سر پا بود و يك هفته بستري . ديگر براي من قصه نمي گفت ؛ حتي، با دستهاي لرزانش هم برايم فال نمي گرفت . در ذهنم پري گم شده بود.  مي گفتند بي بي هول كرده و ترشي خورده رويش . من،  ديدم كه هول كرد. اما نديده بودم كه ترشي بخورد . خودش مي گفت عمر زيادي از من نمانده . گاهي كه حالش خوب بود هوس مي كرد برايم قصه بگويد . در قصه هايش جاي ديوها و پريزاد ها ، جاي دزدها و حاكم ها عوض شده بود ، ديوها نيكو كار شده بودند و فرشته ها بد كار ، كاريش نمي شد كرد . وقتي قصه مي گفت بيشتر رنج مي كشيدم.  ولي مجبور بودم گوش كنم كه خوشحالش كنم . من با برادرم باز دعوايم شد ، مدتي قهر بوديم. تا اينكه باز بي بي مارا آشتي داد .

يك روز در ميان غلغله بردندش . بردند و در ميان گور بخاك سپردندش. يك هفته بيشتر شايد، زنها می آمدند دسته دسته و چيزي مي گفتند . مي نشستند و چيزي مي خوردند و مي رفتند . يك هفته كارشان فقط اين بود . يك هفته رفت و آنها رفتند و ديگر نيامدند ، بي بي هم كه رفته بود نيامد.

بي بي عزيز بود ، بي بي كه روزه مي گرفت و نماز مي خواند ، بي بي كه روزهاي كودكيم را با نقل و شيريني حلاوت مي بخشيد . بي بي كه برايمان قصه مي گفت ، از شهر ديوها و پريزادان . بي بي ديگر براي ما قصه نمي گويد . او رفته است ، اورا برده اند ، شايد ديوها ، يا شايد پريزادان . بي بي را روي چهار تا از ورق هاي بازي تصوير كرده اند ، همين ورق هاي بازي كه اكنون كنار من است و مي خواهم با آنها فال بگيرم كه آيا بي بي بر مي گردد ، يا نه . مي گويند ورق كتاب دعاي شيطان است ، بي بي را روي چهار تا از ورق هاي بازي تصوير كرده اند. بي بي دو سر شده است، بي بي جهنمي شده است(2) .    

 

جواد شريفيان 1349             

 

( 1 ) در حدود چهل سال پيش، يعني زمان نگارش داستان، خانه ها معمولا  كمد نداشتند. ديوار ها هم خيلي قطور تر از حالابودند. بجاي كمد، تو رفتگي هايي مربع شكل ، در ديوارها تعبيه كرده بودند براي قرار دادن ملزومات ضروري يا وسايل تزييني ؛ بنام "طاقچه" . بر بالاي طاقچه ، نزديكتر به سقف ، تو رفتگي  مستطيل شكلي  ديگر بود بنام " رف "  . طاقچه و رف وظيفه ي كمد هاي امروزي را داشتند ؛ يا دكور هاي چوبي كه وسايل تزييني را در آنها قرار مي دهيم.

 

(2) در حدود پنجاه سال پيش " وقتي كلاس اول يا دوم دبستان بودم " ، به بچه ها مي گفتند دو سر مداد را نتراشيد ، زيرا به جهنم مي رويد. حالا هم وقتي  بي بي در ورق هاي بازي  دو سر شده ، يعني با همان نتيجه گيري كودكانه، جهنمی شده است.

 

************

 

 

87

 

 

سور رئال ۳

برف نو 1386 

 

برف نو برف نو سلام سلام(*)

برف به ساعت نشسته

عقربه یخ بسته

زمان

تکان نمی خورد

***

 هرم گرما مرا به خواب می برد

تو اما

گناه فقر را

لحافی کن

که از سوزش سرمای امشب رها شوی

***

چقدر راحت است

رها کردن تو در کنار پیاده رو

و آمدن به خانه و خوابیدن

و پیشتر از آنکه بخوابم

"شاعر" شوم

تلاش کنم در این شب برفی

کودک ده ساله ای شوم

کنار خیابان

که رویاهایش را

برای گرم شدن دور تنش می پیچد

***

سرما

مثل سال ۵۲ بیداد می کند

و برف به ساعت نشسته

عقربه یخ بسته

زمان

تکان نمی خورد

۱۲/۱۰/۸۶

(*) مطلع غزلی زیبا از الف بامداد( فلش آن را در پ.ن. ببينيد )

عكسهايي از اولين برف امسال در تهران

برف نو 1386 

برف نو

برف نو

برف نو

 

سور رئال ۲

دستمال و کاشی

دستمال را بر داشتم

لکه های روی کاشی ها را زدودم

آدم-دستمال

این عکس آدم نیست

دستمالی ست منتظر

برای پاک کردن کاشی ها

***

کاشی لکه را به دل نمی گیرد

به سادگی

 لکه  

پاک می شود

کاش

کاشی باشیم

۱۲/۱۰/۸۶ 

*****

سور رئال ۱

عبور گیج خاطره ای بر کهکشان

می خواستم بخندم

خندیدن حرام شد

می خواستم برقصم

ممنوع

می خواستم ببینم

پنجره ی روبرویم را بستی

...

می خواستم بمیرم

امیر زاده ی اجل به مرخصی رفته بود

***

هنوز می شود بگویم

تمام اشکهایم را

برای همیشه خندیده ام

به سالی نه

به ساعت و دقیقه ای نه

بلکه به زاویه ای کوچک

عبور گیج خاطرات تاریکم را

بر کهکشان کور

کجاوه می شوم

***

نه گریه ام گرفت

نه خندیدم

نه ماه بر آسمان

نه خدا در دل

...

پلکان کوچکی برای پایین رفتن

هنوز بود

پیش از آنکه بگویم تا همیشه دوستتان دارم

پیش از آنکه زندگی کنم تا بمیرم

حرام شده بودم

***

گاهی به شدت سیاه می شوم

گاهی سفید

که خاکستری شوم

۱۱/۱۰/۱۳۸۶

***

پ.ن.

چند لينك ديدني

 

يك فلش زيبا از شعر و صداي شاملو

برف نو برف نو سلام سلام

 

86

هنوز یلدا جاری ست

هنوز یلدا جاری ست

هنوز تمام نشده

شب یلدا را می گویم

کاش

هرگز تمام...

یاد شعری به سالیان و به سالیان و به سالیان دور سروده افتادم

" شبم از نی نی چشمان تو ساطع گردیده

" پلکهایت را

" مگذار بروی هم

" بگذار

" شب من طولانی تر باشد "

***

***

زمان درازی در انتظارش بودیم

حالا که آمده و روبریمان نشسته

و شادتر از همیشه

صبح را پس می زند

***

شب چله است

یا همان شب یلدا

و دیو سرما

آخرین تیر ترکشش را را به کمان گذاشته

که فراموشمان شود

خورشید اول دیماه

فردا خیال دوباره شدن دارد

حتی اگر بهار

خیال دوباره شدن نداشته باشد

***

در بسته است

با صدایی سکوت تنهایی شکسته می شود

قفل در را برعکس عقربه ساعت می چرخانم و بازش می کنم

یلداست که آمده و سکوت را شکسته

...

شب یلداست

آهنی به دستم بده

که کوبه ای کنم برای شکستن سکوت

یا کلونی

برای ممانعت از حضور سرمای زمستان سختی که در راه است

***

اشکهایم

بقدری یخ بسته اند

که راه نگاهم را هم

***

موج صدای خنده و رقص و پایکوبی

آمیخته با سرما

شیشه ی پنجره را می لرزاند

آنسو تر

کنار پیاده رو

صدای سکوت و گریه

آمیخته با سرما

بالش سنگی شب یلدای کودکی خیابانی را

خیس می کند

***

شب یلدا

میان ماندن و رفتن در تردید است

و دانه ی برفی

میان باریدن و نباریدن

و باز دارد شروع می شود

و سوز سرمایی همیشگی را

با بند بند وجودم

احساس می کنم

***

بازی شب یلدا ادامه دارد

و من با اشکهایم می خندم

تا شما را بخندانم

و زمهریری را که در راه است

با تمام بند بند وجودم

احساس می کنم

شامگاه ۳۰/۹/۱۳۸۶

 

 

کریسمس و سال نو میلادی بر تمام مسیحیان جهان

 

85

عشق و خدا و رنج

 

گفتي تمام مي شود

گفتم تمام شد

گفتي عبور مي كند

گفتم عبور كرد

از ابرهاي به باران نشسته پرسيدم

***

در سكوت نشستند

رقص برگهاي زرد پائيزي هم را

كنار پياده رو ديدم

و پله هايي كه ذوب مي شدند

و پله هاي برقي

***

هنوز كنار خيابان بودم كه

گفتم تمام مي شود

گفتي تمام شد

***

هميشه نصف و نيم خنديديم

هميشه نصف و نيمه گريستيم

هميشه ذهنم آخر را از اول

نيمه اول را هم

از

آخر

***

آه

آهن

آهنگر

***

بجاي اينكه مزرعه را سبز

آهن پاره اي به دست گرفتيم

بر سر يكديگر

تا بر چمن سبز

خون سرخ جاري شود

و باز

بجاي سبز

سرخ

 و باز مثل روز اول

نصف و نيمه خنديديم

***

هميشه اول 

از آخر

شروع مي شود

اگر بتوانم

دستهاي كالم را

ميان گلدان پشت پنجره مي كارم

گلدان پشت پنجره فردا را اما

باد

با وزيدن كوچكي شكسته

***

آشفته ام

نه از هميشه بيشتر

برگهاي اولين روزهاي آخرين ماه پائيزي اما هم

به نهايت زردي نشسته اند

***

گفتي تمام مي شود

گفته بودم

سه گانه عشق و خدا و رنج

هرگز تمام نمي شود

2/9/1386


هندسه ی پنجم آذرماه

توازن گردش آسمان و زمین بهم می خورد

وقتی که قطر دایره ی اشکت

از طول خنده ات

بزرگتر می شود

***
مربع عشق

مثلث نفرت را

محاط می کند

دایره ی لبخندت

احساس می کنم بر مربع عشق محیط شده

***
پنجم آذرماه است

دیروز و فردا را رها کن

امروز رابرای همیشه

به ریسمان خاطره بسپار

***
شعرم گم شد

میان شعرهای گمشده سرگردان بودم

حضور آبی ات

راه را نشانم داد

***
زندگی گاهی بی معناست

زیستن معمائی دیگر

درس هندسه آواز دلنشین رهگذری بود

که به سالیان و به سالیان و به سالیان

و دیگر نیست

***
انگار کن که از ابرها بالاتری

از بالا نگاه کن

رنجهایت کوچک می شوند

انگار کن که دانه ی شنی هستی

از پایین به شادیهایت نگاه کن

چقدر بزرگند!!!

***
نگو نمی دانم

نیست

نمی شود

نمی توانم

بال توانستن را به دوش بنه

و همیشه یادت باشد

خدا از نبودن شروع کرد

و توانست

و گیتی را آفرید

و ترا

و شعر مرا گم کرد تا شعری بلند تر بنویسم

***
نگو نمی دانم و نمی توانم

خدا نیستی

اما اگر بخواهی

دنیای زیبایی را....

نون نفی را

وقتی که بار منفی دارد

فراموش کن

***
دو خط موازی

همیشه موازی نیستند

اگر او بخواهد به هم می رسند

و بیاد داشته باش

که عشق درس اول هندسه است

حتی اگر مثلث را

دوست نداشته باشی
....

مثلث سه ضلع دارد

مربع چهار ضلع

ستاره پنج ضلع متقاطع

امروز هم که پنجم آذرماه است

***
شعاع دایره ی لبخندت را بزرگ کن

شعاع قطره ی اشکت را

بسوی صفر میل بده

و زاویه ی نگاهت را بسوی خدا

360 درجه

انگار

نه با تو هستم

نه با خودم

با فرشته ای هستم

که خوابهایم را هرشب

طلایی می کند

و باز یادمان باشد

مثلث سه ضلع دارد

مربع چهار و ستاره پنج

دایره ضلع ندارد

ولی همیشه خندان است

5/9/1386
 
هندسه ی پنجم آذرماه
 

***

پ.ن.

خطاي چشم

تصوير زير و توضيح آن توسط يكي از اعضاء به ستاره هاي عاشق ارسال شد.



اگر به تصوير خيره شويد مشاهده مي كنيد لكه هاي ارغواني رنگ به ترتيب محو

مي شوند و بجايش لكه سبزي ظاهر مي شود. اگر دقيقاً به علامت + خيره شويد

و منتظر بمانيد بعد از مدتي لكه هاي ارغواني كاملاً محو مي شوند و شما فقط

حركت لكه سبز را درمسیری دايره ای مشاهده مي كنيد.

چرا چنين است؟

رنگ (نور) ارغواني و سبز مكمل يكديگر هستند. بعبارت ديگر تركيب اين دو ، نور

سفيد مي شود. يا اگر از نور سفيد نور ارغواني را حذف كنيم مكمل آن نور سبز

را مشاهده خواهيم كرد. علت ظهور لكه سبز رنگ آنست كه سلولهاي عصبي خاصي

كه مدت كوتاهي نور ارغواني را مي بينند، حساسيت خود را نسبت به آن رنگ از

دست مي دهند و در اثر محو شدن آن بجاي رنگ سفيد، رنگ سبز را مي بينيد.

در صورتي كه رنگ سبزي وجود ندارد. حالا اگر مدت زمان طولاني فقط به يك

نقطه(+) خيره شويد، سلولهايي كه مدت زيادي لكه هاي ارغواني را ديده اند، نسبت

به اين رنگ حساسيت خود را ازدست داده و اصلاً آن را نمي بينند. در عوض

رنگ مجازي سبز را مشاهده خواهيد كرد.

84

 

با پلکها

تنهائــی عظیمی را

با پلکهای خیس و خسته و خواب آلودم

حس می کنم

***

بیگانه است با من

شب

امشب

بیگانه ‌اند با من

چونان همیشه این چراغهای مکعب شکل

بیگانه است با من

این سرو سالخورد

و نیز در رئوفت آب عکس ماه

ماهی که خود گریخته اگر چه به جا مانده

در عمق آب عکسش و

دارد

می گندد

آن مرد ژنده ‌پوش

که در دورتر مسافتی از من

خوابیده است

روی نیمکت سبز

تنهائی عظیم مرا

می فرساید

 

شهریور 50

 

از کتاب مرثیه جویبار
 



***

 


*******

پ.ن. ۱

طبق معمول چند لینک جالب هم می گذارم برای کسانی که زیاد با شعرهایم رابطه بر قرار

نمی کنند .

 

ماشین عجیب

 

کلیپ ضرورت یادگیری زبان دوم

 

کلیپ انفجار در کارخانه

 

یک بازی فکری و جالب

 

حیوانات خنده دار

 

بازی ماژیک دراپ

 

نقاشی روی دیوار

 

83

 


هندسه ستاره و شن

 

هندسه ی ستاره و شن

 

گوشه گوشه ی آسمان و زمین

فقط ستاره و شن

دختر کولی هم که کوچ کرده

فقط نقش دامنش هنوز

باد را تکانی کوچک می دهد

...

اصراری نیست

فقط یک امشبی

با صدای بلند نخند

خاطره هایم خیس می شوند

...

برای کودکیم

هندسه درس شیرینی بود

***

طناب طلسم

- تو بگو طلسم طناب -

این آسمان و زمین را از رفتن بازداشته

دوره گردها هم

خاطرات مرده ی مان را

به حراج گذاشته اند

...

در مغازه های عمومی هم

فقط عروسک کوکی عرضه می شود

...

برای گذار به کودکی

دایره خیالی و شیرین پرتقال را

میان ستاره های آسمان

آویزان می کنم

***

قرار گذاشته ایم

امشب نه

فردا شب

- با کودک درونم -

از اولین پل هوایی عابر پیاده بالا رویم

به بالای پل که رسیدیم

عبور عروسکهای کوکی را که زیر پا دیدیم

خار ستاره ها و شن ها را

از ذهن خسته خط بزنیم

فقط خدا کند

خدا میان شن ها و ستاره ها

جا نمانده باشد

۱۳۸۶/۸/۳

*********

پ.ن. ۱

یکی از دوستان عزیز ( مدیر وبلاگ غرور) از من برای شرکت در یک بازی دعوت کرد که با عرض

پوزش از ایشان بخاطر تاخیر، در اینجا بازی را که بیان برخی خصوصیات فردی است ،

ادامه می دهم.

 

 پ.ن.۲

اینهم چند لینک جالب و دیدنی

 

آینه ی عجیب

رقص حیوانات

 بازی با توپ

بازی ماهیگیری

عواقب انجام کار اداری در منزل

گوشی های چوبی

موبایل توشیبا

سواحل بسیار زیبا 

 

*******

 

82

درد می کشم

درد می کشم

درد می کشم

برای اینکه فراموش کنم

که هنوز درد می کشم

***

صدایم

هنوز برای کسی آشنا نیست

همسایه

همسایه را نمی شناسد

فقط به پنجره سرک می کشد

***

عاشقانه های دیگران را در روزنامه ها دیدم

پوشه های نامه های رسیده به روزنامه

از نفرت و پوچی پر است

***

صدایم را

هیچکس نمی شنود

درد می کشم

برای اینکه ندانم

هنوز درد می کشم

***

خیابانها را

برای له کردن و له شدن

پنجره ها را

برای باز کردن پنجره ای دیگر به سوی سیاهی

آسمان را

برای بستن آسمان آبی

***

کمی تا هزار خسته ام

دست خودم نیست که :

" درد می کشم

برای اینکه فراموش کنم

که هنوز درد می کشم "

***

پله پله از عید به اسفند می رسیم

عید خاطره ای دور

با غبار تیره ای از رنج

و دل شکستنی همیشگی

***

می دانم هزار باران

پشت پلکهای خسته ام

در انتظار نشسته اند

به خستگی افتاده ام

از اینهمه دو رنگی

و این آسمان رنگارنگ

و مثل شغالی پیر و خسته در شنزاری خشک

درد می کشم

برای اینکه ندانم

هنوز درد می کشم

بهمن ۸۱

 

 

 

 

 

 

 

ن

لینک : اندیشه ها ( با صدا )      لینک دیگر  : اندیشه ها


***

پ.ن. ۱

این هم چند لینک متنوع

دیکشتری برای موبایل

برس سه بعدی

یک بازی فکری و جالب

نرم افزار موبایل

زندگی در چین

تست رنگ

هنر برش کاغذ

 

81

 

 


 

 دقایقی با خدا

بیداری را

در خواب تجربه کن

خواب را در بیداری

خدا را

با ابلیس

***

پوستواره ای شدی

پوسته را رها کن

هسته ی دوست داشتن

فقط خداست

***

خدا به قالب پروانه ای ست

پشت پنجره در پرواز

پنجره را باز کن

گوش شیطان را کر

***

دستت را دراز کن

پنجره را باز

خداست که همیشه

پشت پنجره حضور دارد و لبخند می زند

***

از خدا مترس

خدا که ابلیس نیست که از او می ترسی

به گونه ای باش در بودن و عمل

... که ابلیس از تو بترسد

... که خدا نترسد

***

دستنوشته هایم را

باد می برد

نانوشته هایم را

زمان

از عشق که غفلت می کنم

خدا را شیطان

***

به شیطان کوچک درونت بگو

همیشه با خدا باشد

***

از شیطان مترس

وقتی هنوز و تا همیشه

دست خدا ترا نوازش می کند

***

خدا بزرگتر از آن است

که با گفتن " خدا بزرگ است "

در مخیله ی کوچک تو بگنجد

خدا را کوچک کن

به هیئت پروانه ای

سپس به پرواز پروانه ی کوچک پشت پنجره خیره شو

تا بزرگی خدا را دریابی

***

آخر شب که خواب می آید

به همراهش

کلام کم می آید

درست مثل دید چشمهامان

پیش از آنکه برای خواب ببندیمشن

باش تا

کلام آخر را 

...

خدا با چشمهای بسته ترا می بیند

تو با چشهای باز

چرا فقط شیطان را می بینی ؟

 مهر ۸۶

*******

چند لینک دیدنی

حرف زدن بچه

رویای بچه ها ( تبلیغ ماشین )

پرش های اعجاب انگیز

هنر با چوب

بازی دروازه ی جهنم

مبارزه  رایان و براندون

جرئت داری از این شیرینی ها بخور

 

****

پ.ن.

عصر جمعه

 یکی از بازدید کننده های عزیز نظری خصوصی گذاشته بود دریغم آمد که دیگر دوستان نبینند :

سلام.
دیشب تصادفا رادیو رو باز کردم و قبل از شروع مراسم شب بزرگ احیا به سخنرانی یکی از روحانیون گوش دادم که واقعا کاش گوش نمیدادم....تمام ذهنیتم به هم ریخت.
من هم خدا رو دوست داشتم فقط همین .....به همین سادگی...اما این آقا می گفت که از خدا باید ترسید می گفت چه طور می شه به راحتی گفت خدایا من دوستت دارم ...گفت این ادعای بزرگیه و دقیقا این اصطلاح رو به کار برد:با خدا زود پسر خاله نشید(متاسفم اما نقل قول بود)......
.شعرتون به من جرات دوباره داد.
من هنوز هم ستاش می کنم اون خدایی رو که به رحمانیتش شناختمش و نه به خشمش.
 در حریم امن خدا باشید.

راستی این سئوال مطرح است که آیا قرائت هایی اینگونه از دین که توسط بعضی مبلغان محترم صورت می گیرد موجب جذب جوانان بسوی دین می شود ؟

یاد داستان موسی و شبان حضرت مولانا افتادم که حتما خوانده اید. دوباره خواندنش خالی از لطف نیست

حکایت موسی و شبان ا ز مثنوی معنوی

دید موسی یک شبانی را براه                    کو همی‌گفت ای کریم و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت                      چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم                 شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت                        وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من                       ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان               گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید                        این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی             خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار      پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد                       کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

گر نبندی زین سخن تو حلق را                    آتشی آید بسوزد خلق را

....

 برای خواندن بقیه شعر روی ادامه مطلب کلیک کنید

 

 

ادامه نوشته

80

 

نقطه فاصله ...

 

نقطه، فاصله، سر سطر

 

ستاره خاموش است

تلفن زنگ می زند

شب ادامه دارد

صبح نمی آید

پاییز تازه آمده 

برای ماندن در تردید است

...

نقطه

فاصله

... سر سطر

***

واژه ی " است "

پشت " بود "

پنهان شده

دروازه ی دریا ها را هم

- تا شنا نکنم -

با هفت قفل آهنی بسته اند

...

کاغذی فقط روبرو یم گذاشته اند تا

به خودکار آبی آنرا سیاه کنم

تا

...

نقطه

فاصله

سر سطر

***

ببین چقدر مهربانی

که یخ بسته ام

ببین چقدر قهقهه سر داده ام

و تا فقط برای اینکه خط بزنم گریستن را

می خندم

***

از آفتاب نارنجی فاصله می گیرم

و به سربی آسمان می خندم

و حضور مربعی آبی

و حبوط مثلثی قهوه ای

و واو عطف

برای نقطه ای سیاه

و  باز

...

نقطه

فاصله

سر سطر

***

هزار بار و با هزار زبان

از عشق سخن راندم

تو ،اما همیشه در هزارتویی هذلولی چرخیدی

که زمان بگذرد

تا من به ساعتی آبی

میان عقربه های مشکوک

ایستاده باشم

تا

...

نقطه

فاصله

سر سطر

***

حالا که به بودنم عادت نکرده اید

خودکار آبی را بر می دارم

و از سر دلتنگی

با رنگ زرد شروع می کنم

و در کمال آرامش

به پایان می برم

برای روزهای نبودن

که هنوز خورشید هست

با شعاعهای موازیش

که از یکدیگر

دور تر می شوند

و من که از سلاله  بارانم

و از سلاله خورشید

و نه توان تابش خورشید را دارم

نه طاقت دیدن گریستن باران

...

می اندیشم برای روز های نبودن

..

وقتی نباشم

در دوست داشتن

 فاصله را رعایت کنید

در سکوت فاصله را رعایت کنید

در نوشتن فاصله را رعایت کنید

و بیاد بیاورید

وقتی که ساعت سرخ درون سینه ی من

به چنگک درد آویزان بود

میان قهقهه مدام می گفتم

...

نقطه

فاصله

سر سطر

***

دو خط موازی را

نه ........

هزارخط موازی را

به دفتر مشقی قدیمی

- که گوشه ی انبار خاک می خورد -

به رنگ آبی

خاکستری

یا قرمز حتی

تا بر آن

مشق عشق را تمرین کنم

تا سراسر نفرت شود

به روزها و شبانی و دیگر باز

...

نقطه

فاصله

سر سطر 

 ا/۷/۸۵

***

چند لینک دیدنی

تاریخ امپراطوری خاور میانه

21 سپتامبر، روز جهانی صلح

سن واقعی شما

غارهای زیبا در چین 

یک بازی جالب

 

79

سومین پست تابستانی  

تابستان که می آید

 

 

تابستان که می آید

فقط به فکر زمستانت باش

زمستان هم

به فکر تابستان

بیاد بیاور

مورچه های آدم نما

یا آدمهای کوچک مورچه قامت را

***

از پنجره جدا شو  و به بالا رها تا به آسمان برسی

ببین که من

تو هم حتی

- برگ های زرد ریخته بر حواشی خیابانها را نمی گویم -

من و توهم حتی

از پر پروانه کوچکتریم

***

به همین سادگی که باور نمی توانی

اتفاق می افتد

....

اتفاق می افتد

حتی اگر نخواهی

و به ناگهان زیر پایت خالی می شود

تا بر زمین خدا بیفتی

البته

اگر سزاوارش باشی

***

حرف و حدیث مورچه های آدم نما و تابستان و اتفاق نیفتاده را

- که حتما" اتفاق می افتد-

بعدا" مرور کن

و حالا

دستت را به دستم بده

برای دوست داشتن

و بیاد بیاور

چند بار دلم را به دستت دادم

برای شکستن

***

تابستان دارد تمام می شود

به فکر زمستانت باش

زمستان هم

به فکر تابستان

....

پیش از آنکه ثانیه های عمر

سهمیه بندی شوند

 خدا نیکوست ( از وبلاگ ایوان تماشا )

باد بزن

پنجره باد بزنی ست

خدا به دستت داده

مرتب که باز و بسته شود

از هرم روز رها می شوی

***

پشت پنجره

بالهای پروانه

بادبزنی کوچک

 **********

چند لینک زیبا

وضعیت جهان در روز تولد شما

با افتخار زندگی کنید

سلام خدا جون

یک لبخند.....

 ***

مطالب جالب و خواندنی از وبلاگهای دیگر

 *****

پ.ن. ۱

گدائي بنزين ! ! !

 

نمي خواهم وارد سياست شوم ولي معضلي به معضلات اجتماعي با سهميه بندي بنزين اضافه شده است.

 

دو بار آخری كه به پمپ بنزين مراجعه كردم با پديده جديدي روبرو شدم، گدائي بنزين.

كساني با يك ظرف 4 ليتري به دست، با عنوان اينكه مسافرند و بي بنزين. دست تكدي به سوي ديگران دراز كرده اند. آدم هاي شريفي كه تا دو هفته پيش با تحقير به تكديان كنار خيابان نگاه مي كردند و نمي دانستند دو هفته ديگر خودشان به هيئت ديگري، همان كار را خواهند كرد.

.......

 

روی ادامه مطلب  کلیک کنید

 

ادامه نوشته

78

شهریور

از گرمی مرداد رفته بریدم

اما هنوز شاد نیستم

وقتی که گر گرفته دنیا .....

چگونه سایه ی سردی را اما

می توانم آیا

در پیرامونم جستجو کنم

***

گم می شوم میان آسمان و زمین

تا دوباره خدای گمشده را

با خودم

روبرو کنم

***

با خودم

قرار گذاشته ام بخندم امشب

بی حضور بیگانه ای

لا اقل بگذارید در تنهایی

اشکهایم را رفو کنم

***

" می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم " *

و کاسه ی خورشید آسمان شهریور را

هماهنگ بانگ فاعلن فعلاتن

زیر و رو کنم

***

دیشب

خورشید پشت کوه آه می کشید

بگذار دیشب بی خورشید را

از ذهن خسته جارو کنم

***

پر از تنهایی هستم

پرتاب می شوم به کهکشانی دیگر

و گم می شوم

مگر تو را ، نه

دیگرانی را با خود همسو کنم

***

تو آفتابی

کاش آفتاب روبرو نبود

....

هرگز نمی شناسمت

از آفتاب می گذرم

تا با خون سرخش وضو کنم

***

شیطان

شش جهت را بسته

پس چگونه ترا

                  آرزو کنم

۵/۶/۱۳۸۶

***** 

 عابر خسته

 

عابر خسته

 

کنار برکه ی راکد

 

با شاخه ی سبزی به دست

 

تا درختی

 

که به سایه اش

....

....

پاییز آمد

 

***

 

پاییز آمد

 

تا برای عابر خسته

 

پنجه ی دستام خشکیده ی چنار را

 

بدوزد بهم

 

تا شولایی مگر

 

برای خواب زمستانیش

 

***

 

بانک رحیل و بیدار باش قافله سالار

 

عابر خسته را نوید تنهایی می داد

 

و ما اما

از ستیغ کوه سخن می گفتیم و تیزی تیغ و دستهای بسته

 

و عابر خسته

 

با خنجری آخته برنیام

 

***

 

بهار و پاییز و زمستان

 

-         بی تابستان پیرامونی که جهان را می سوزاند -

 

به آمدن و رفتن

 

مشغول و پر هیاهو

 

در تابستانی که

 

عابر خسته دیگر نبود

 

***

 

ای کاش عابر خسته

 

من بودم

 

6/6/1366

 

 

 


پ.ن. ۱

لینک شعری زیبا از شاملو

ترانه ی بزرگترین آرزو

...

آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

      هم چون گلوگاه پرنده ئی ،

هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمی ماند .

سالیان بسیار نمی بایست

               دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست

که حضور انسان

             آبادانی است .

.......

برای ادامه شعر روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

77

 

مرداد

ای رهگذر

ای جانت از رویای آب یخ زده لبریز

این سو  اگر میل است به رفتن  

                                    بدان که

راهی ست بس هموار

نه اش باطلاقی هست

نه اش کوهی مقابل

                            و نه دریایی

تا بیکران در زیر پایت جاده ای هموار

و بر سرت

      خورشید آتشبار

***

ای رهگذر

آنسو ترا چاهی ست  اندر پیش

چاهی

 اگر چه قلبش از سنگ است

- سنگی سیاه و تیره -

اما دل سنگش چو بشکافی

آبی زلال و سرد می خواند به خویشت

می گردد پذیرایت

***

آنان که می گفتند :

                          " راه از چاه بهتر "

 گفتند و رفتند

اما

     خبرشان بود آیا ؟

                             از دوزخ مرداد امسال

امسال نه

هر سال

هر سالی که می آید

***

ای رهگذر

              آگاه

صحبت ز مرداد است و مردن

                                 - مرگ از گرما -

در ابتدای جاده می گویم که :

                                        این سو راه

                                         این سو چاه

                                         این هم عمود آفتاب تفته و بدخواه

                                         اندیشه کن کوتاه

 

مرداد ۱۳۴۷

توضیح :

ا - به بهانه گرم شدن هوا در آخرین روزهای مرداد

۲ - تابستان سال ۱۳۴۷ که برای کنکور از شهرستان به تهران آمده بودم  و با بعد راهها و

گرمای طاقت  فرسا هنوز بیگانه بودم، این شعر را سرودم.

****

پ.ن. ۱

چند لینک موسیقی از اپرای کارمن

کارمن 1

کارمن 2

******

 

 

76

 

پروانه و خورشيد

 

 

از چشم پروانه

 

خورشيد دوست داشتني و باورنكردني است

 

از چشم خورشيد

 

پروانه

 

خورشيد پشت پنجره

 

پروانه پشت پنجره

 

من در خواب خورشيد و پنجره و پروانه

 

دوست داشتني چرا نمي شوم

 

در چشم ماهي

 

-پروانه-

 

-خورشيد-

 

چقدر وحشت مي كند

 

پروانه در طلوع غروب

 

وقتي فقط مرا پشت پنجره مي بيند

 

پنجره خورشيد را مي بندي

 

هزار شمع روشن مي كني

 

پروانه اما يخ زده از سرما

 

پشت شيشه پنجره

 

پروانه خواندن و نوشتن نمي تواند

 

پريدن را اما...

 

پروانه باش

 

كوتاه به زيستن

اما دوست داشتني 

خورشيد دارد غروب مي كند

 

نگاهم

 

در جستجوي كوچكترين خورشيد است

 

و بزرگترين پروانه

 

چشم پروانه كوچك است

 

آسمانش اما

 

از سياهي خال بالش بزرگتر

 

به جستجوي خورشيد باش

 

و آفتاب گردان

 

و پروانه كه آفتابگردان را

 

بال ندارم

 

وگرنه

 

پروانه مي شدم

 

براي نزديكتر شدن به خورشيد

 

پروانه چشمهايش را

 

روي بالهايش نقاشي كرده

 

آسمان را آبي كن

 

خوابت را مهتابي كن

 

اگر هنوز

 

عاشق رقص پروانه ی پشت پنجره هستي

 

آفتاب هميشه است

 

رهايش كن

 

لكه ابر كوچك را ببين

 

و عبور پروانه را

 

بر قاب پنجره

 

پروانه در خيال خود

 

فرزانه در خيال خود

 

تو اما خيال را رها كن

 

زمان گذشت

 

پيله خواب پروانه

 

پروانه خواب پيله

 

من و تو و خدا هم

 

خواب يكديگر را

 

چند بار حسرت پروانه

 

به رنگين كمان

 

رنگين كمان

 

به رنگ بال پروانه

 

پروانه مي پرد

 

خورشيد مي تابد

 

شب

 

سر آمدن ندارد

 

پروانه و خورشید

********

پ.ن ۱

 

شامگاه ۱۶/۵/۸۶

ابر برای بارش نیامده بود

کاغذ سفیدی شد

که اسم ترا بر آن بنویسم

***

نهال خاطره هایم را

با چشم آب می دهم

تا درخت تنومندی شود

تا در سایه اش بخوابم

فکر می کنم که فردا

 از امروز و هنوز و همیشه

برای گفتن

دیر تر است

***

وقتی که مرگ

دق الباب می کند

برای نوشتن شتاب می گیرم

..

وقتی که تو نمی شنوی

نمی خوانی

پا سست می کنم

و مداد را

نجار وار

پشت گوش می گذارم

***

سهم من و تو

از ثانیه های باقی مانده

چقدر است مگر

که به نفرت بگذرد

...

فراموش کن

***

بال اعتماد

سنگین شده

سبکبالی خدا را صدا بزن

****

پ.ن.۲

ویدئو کلیپ های دیدنی  

( با تشکر از دوست گرامی خانم هاله میرزایی که با ایمیل این لینکها را فرستادند )

خودکشی

 خنده چند قلوها

 خانم با هوش

آرایش مو

بچه ها به حیوانات نیاز دارند

صعود سریع

 

 سایر لینک ها

طراحی یک زن

عکس های جالب از حیوانات

خرگوش دیوانه  

میدان ونک از دید دوربین گوگل   ( فرستنده یاقوت سبز )

سایت صورتحساب تلفن همراه   ( فرستنده یاقوت سبز )

75

 یه مناسبت هفتمین سالگرد عروج زنده یاد احمد شاملو  ( ۶/۵/۱۳۷۹ امامزاده طاهر کرج )

تولدی دیگر

برای احمد شاملو و هوشنگ گلشیری

 

هنوز حساب میز را نپرداخته ام

شماره میز از هزار بالا می زند

شماره میز را از پیش رقم زده اند

هزار و سیصد و هفتاد و نه

تامل کنید

راه بدهید

تا شاعر

" لباس نو بپوشد "

باید به دوستان برسد

به نصرت و هوشنگ

و با پای قطع شده دوباره بگوید

از این کسالت مزمن خسته ام

از این عفونت

از این نفرت

از این سال

سال بد

سال باد

سال اشک

سال شک

سال کبیسه

تقویم را از روبه رویش بردارید

صندلی چرخدارش را

رو به روی افق بگذارید

از خرداد تا مرداد

چه قدر عشق کشته شد

چند پرنده

چند شاعر

چند قصه نویس

باید بمیرد

تا سال کبیسه به آخر رسد

***

ریشه در استخوانم دارد

ترانه های کوچک غربت

پیش از آن که بمیرم

هزار مرگ را گریسته ام

وارطان

مرتضی

خسرو

صدای افتادن و زخمی شدن هر سیب

از بهشت مرا راند

دنبال سیب سرخم می گردم

راستی

سیب سرخم کجاست؟

***

با پای بریده پریدم

پرش آسان نبود

پشت کرد به من آسمان

کودکی شدم در اعماق

به قدری عاشق بودم

که دنبال تابوت خودم افتادم

و هنوز نمی دانم

چه کسی برای نبودنم

سینه چاک می دهد

***

صندلی چرخدار

دنبال صاحبش می گشت

عاشقان سوگوار

سربی کلمات سیاهش را به سر کشیده بودند

یک روز با پای خسته آمده بود

از آئینه ای که گرد نفرت داشت

به جادوی کلا

آئینه ای آفرید

که غایت عشق بود

پس آن گاه

خطی بر آسمان عشق کشید

و نهان شد

***

آزادی یعنی این

پرنده های محبوس

از قفس گریخته اند

احمد و هوشنگ

برای ما

حسرتی به جا مانده

کاش دنیای تازه شان را می دیدیم

***

ابراهیم وار

پا به آتش گذاشتند

گلستان شد

برای همین

ردای سیاه را از سر بر می داریم

۱۳۷۹/۵/۳

 ****

 دو لینک از اشعار شاملو با صدای خودش

 روز قصیده ی بلند بامدادی را ....

من مرگ را دیده ام

بامداد همیشه

مرگ را دیده ام من

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

...

من مرگ زیسته ام

با آوازی غمناک ...غمناک 

و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده

برای ادامه شعر روی ادامه مطلب کلیک کنید

***

 

ادامه نوشته

74

 

۲۶ تیر ماه یعنی

بازگشت مانلی عزیزم بعد از ۲ سال به ایران

تولد نازنین عزیز

مانلی جان خوش آمدی

 گل برای مانلی

نازنین جان تولدت مبارک

بالاخره نازنین عزیز هم وبلاگ ساخت

وبلاگ من

خاطره / اتفاق

 

تو چند خاطره اي ؟

 

من

 

چند اتفاق ؟

 

...

 

تو چقدر اتفاقی ؟

 

من چند خاطره ؟

 

☻☻☻☻☻

 

فواره عشق را

 

در رسيدن به ارتفاع و سرنگون شدن

 

تجربه مي كند

 

جويباره

 

در امتداد افق خزيدن را تا فنا شدن و رسيدن به عشق

 

جويباره اي يا فواره ...

 

فرقي نمي كند

 

دنبال عشق باش

 

☻☻☻☻☻

 

اي كاش آب بودم ( * )

 

فواره اي

 

جويباري

 

يا به گونه ي اشكي كنار چشمي

 

...

 

به روزگاري كه هميشه خدا

 

بر زبانمان جاريست

 

هر چه هست و نيست

 

به گفتار اوست

 

·       خدا قوت

 

·       خدايا به اميد تو

 

·       به خدا قسم

 

·       خدا شاهد است

 

·       خداحافظ

 

·       خدانگهدار

 

·       در پناه خدا

 

اما به پندار در ميانه نيست

 

☻☻☻☻☻☻☻☻

 

خدا براي كمك

 

يا برآوردن آرزو

 

يا نجات از نجا...ت

 

نيست

 

ترازوي عدل هم به دستش نيست

 

بزرگتر از آن است

 

كه با آرزوهاي حقير بخوانيش

 

و صدايش زني

 

تا چوب طلائي جادوئي را

 

به دستت دهد

 

يا چراغ جادو را

 

برای بر آوردن نیازهای حقیرت

 

.....

 

من كجاي خاطره ام؟

 

تو چند اتفاقي؟

 

☻☻☻☻☻☻☻☻

 

نه عشق اتفاق

 

نه خدا

 

اتفاق

 

.....

 

اتفاق خاطره مي شود

 

مثل آمدن مانلي

 

مثل تولد نازنين

 

مثل اينكه احساس مي كنم ....

 

( * ) مطلع شعری بسیار زیبا از شاملو

 

 *****

 جواب جدول سودوکو استثائی 

۲

 

۱

۹

۱

۸

۳

۵

 

۸

۴

 

۷

۵

 

۱

۶

 

 

۵

۳

 

۶

۳

۸

۷

۲

۸

۴

۵

۷

۹

۲

۱

۶

۶

۸

۲

۹

۴

۷

۳

۵

۱

۹

۱

۴

۳

۵

۶

۲

۸

۷

۳

۷

۵

۲

۱

۸

۴

۶

۹

۷

۵

۳

۴

۸

۲

۹

۱

۶

۸

۲

۶

۷

۹

۱

۵

۴

۳

۱

۹

۴

۵

۶

۳

۸

۷

۲

۲

۶

۱

۸

۳

۴

۷

۹

۵

۵

۳

۸

۶

۷

۹

۱

۲

۴

۴

۹

۷

۱

۲

۵

۶

۳

۸

و اما در مورد استثایی بودن این جدول:

همانگونه که می دانید باید طوری جدول با اعداد کامب شود که در ۹ سطر و ۹ ستون و ۹ مربع ۳

در ۳ یعنی ۹+۹+۹=۲۷ مجموعه اعداد ۱ تا ۹ تکرار نشود . در این جدول علاوه بر این ۲۷ مجموعه ،

 در قطری که از بالای سمت راست به پایین سمت چپ قرار گرفته نیز اعداد ا تا ۹ بدون تکرار یک

 عدد قرار دارند بطوری که ۲۸ مجموعه شامل اعداد ا تا ۹ می باشد . جالب اینکه تعداد اعداد اولیه

 در جدول نیز ۲۸ می باشد. 

 

73

سرود دردهای موازی

 

 از گردونه ی دوست داشتن

پروانه ای پرید

پریدنش مبارک باد

***

گواه وسعت باران

تپه زارانی که باران را نوشیده اند و به سبزی نشسته اند امسال

گواه صاعقه

پروانه هایی که می پرند

به موازات عشق

***

بر تخته ی سیاهی

معلم ریاضی

با گچ سفید

دو خط موازی کشید تا هزار مسئله سخت را در ذهن کودکانه ما آسان کند

پس موازی شدیم و موازی رفتیم و موازی گفتیم و موازی گریستیم

***

خطوط موازی به بی نهایت کشیده می شدند و ما بر دوجانب موازی رودخانه ای که تا ابدیت امتداد داشت

چونان صف چنارانی سالخورد

با خستگی به تسلیم سر سپرده بودیم

وقتی که آفتاب هنوز بر نتابیده بود

***

آفتاب راه همیشه و ماه

راه همیشه را

و لکه ابری سرگردان بر آسمان فیروزه ای در تردید

مگر بشود بارانی

تا ببارد به گونه ی کودکی گریان

یا غنچه ای خندان

***

از گردونه ی دوست داشتن به دور افتاده ام

چونان تبری خسته به جنگلی سر سبز

یا قایفی باژگونه

بر دریایی بی افق

یا ترانه ای که به لب گزیدنی

دشنام می شود

***

مرا و ترا چه می شود

که بر سر راه تو

دوست داشتنم ترک بر می دارد

و آسمان ترک بر می دارد

و عشق ترک بر می دارد

دو پرنده

 ***

پ.ن. ۱

قبلا شاید گفته بودم که ریاضیات را خیلی دوست دارم . نمی دانم با جدول سودوکو که دو/سه

سالی است متداول شده و علاقمندان زیادی هم پیدا کرده آشنا هستید یا خیر؟ در روزنامه ی 

 همشهری هر روز نمونه هائی از آن را می توانید ببینید. . باید طوری خانه های خالی با اعداد پر شوند که

 در هر ردیف یا هر ستون یا در هر یک از ۹ مربع ۳ در ۳ عدد تکراری قرار نگیرد .

در پایین وبلاگ ، علاقمندان می توانند جدول هایی از خیلی ساده گرفته تا خیلی سخت را هر بار که رفرش

 می کنند ببینند و حل کنند. در اینجا هم یک جدول گذاشته ام که اگرچه از نمونه های ساده است ولی یک

ویژگی داره که بقیه ندارند. اگر نتوانستید پس از حل این ویژگی را پیدا کنید  جواب در پست بعدی به اطلاع علاقمندان خواهد رسید.  

جدول سودوکو استثنائی 

۲

۱

۹

۱

۸

۳

۵

۸

۴

۷

۵

۱

۶

۵

۳

۶

۳

۸

۷

۲

۸

۴

۵

۷

۹

۲

۱

۶

 

 

72

 

امشب ...پا نویس پست شد...پست... پانویس

...

پست امشب

  آرزوهایت را به باد بده

خدا

همین نزدیکی هاست

اگر بگویم در قلبت است

باور نمی کنی

به زبانی دیگر می گویم که باور کنی

یا به گونه ای دیگر

***

سکه که بر زمین می افتد

یا شیر یا خط است

یا قلب می شود

اما

خدا

همیشه خداست

استوار تر از احساس تو که همیشه دوستش داری

***

انگار سخت تر شد

پس ساده تر می گویم

***

خدا بتو نزدیک است 

که مثل مادر کنار تو می خوابد

و موهایت را نوازش می کند

گاهی هم

موهایت را می کشد

اما به مصلحت

چرا که دوستت دارد

***

باز هم ساده تر می گویم

برای گریختن از تاریکی و تنهایی

پنجره را باز کن

آن لکه ی سفید را می بینی که بر زمینه ی سربی آسمان از ابرهای دیگر

دور افتاده است و مثل من یا تو احساس تنهایی می کند ؟

***

آن لکه ابر سفید را می گویم

که در متن تیره ی آسمان

تنها افتاده

  پشت آن لکه ابر کوچک می دانی کیست ؟

***

آرزوهایت را

هر بار که فرصت کردی

به دست باد بده

باد به سوی آن لکه ابر کوچک می رود

تا آرزوی کوچکت را

به دست خدا برساند

تا واقعیتی بزرگ شود

***

.....

....

..

شب سیاه است

نمی خواهد و نمی گذارد

نه اسب سفید

نه ابر سفید را ببینی

فردا برو کنار پنجره

کسی که پشت ابر سفید پنهان شده

ابر سفید را روبروی پنجره اطاق تو قرار داده است تا به تماشایش بنشینی

نامش را بگویم

یا خودت می دانی

خوداست

***

فرصت را از کف مده

آرزوهایت را به دست باد بده

باد به پشت ابر سفید می رساند

آرزوهایت را

تا به دست خدا

۱۱/۴/۸۶  

پنجره ی خورشید

پست پریشب

پنجره ی خورشید

پنجره ي خورشيد

 خيال بسته شدن دارد

دوباره بازش کن

***

  پنجره را مي دانم که براي بستن دوباره باز مي کني

 مرا هم براي شکستن
 
اما هنوز بر اين باورم

  که پنجره پنج حرف دارد

 چهار زاويه

سه بخش

و دو حالت

باز یا بسته

 اما هنوز به دنبال پنجره اي هستم

با دو بعد سياه و سفيد

 تا يادم بيايد بياد بياورم 

که بگويم

به دنبال پنجره اي بي حرف و بي زاويه مي گردم 

***

  پ.ن. ۱

تحلیلی کوتاه راجع به وضعیت شب سهمیه بندی بنزین

به کجا جنین شتابان

( حتما بخوانید )

***

پ.ن. ۲

لینکهای جالب

اولین زن نقال ایرانی

روش های تا کردن دستمال سفره

عکسهایی که دنیا را تکان داد

تغییرات روی عکس با کامپیوتر 

 یک تصویر بسیار زیبا

 

71

 

 

 

 

دلتنگی ها

شامه ی ما

عجیب عمل می کند

 بوی نفرت را

از هزار فرسنگی حس می کنیم

اما

بوی عشق را

درکنار

نه

***

هزار بار گفتم دوستت دارم

یکبار برای امتحان گفتم نه

از طناب ستبر و هزارپیچ دوست داشتن دل بریدی

بر آن نخ نازک نفرت چنگ زدی

و حالا در ته دره ی تنهایی

منتظری تا هزار بار دیگر

هزار باره شود این حدیث

***

پر « واز » می کنی که به ثانیه ای دیگر

فرود بیایی و بنشینی

پرواز کن برای همیشه

بسوی لحظه های پر تحرک و جاری

و ثانیه های مرده را

برای همیشه پشت سر بگذار

***

کاش خدا نبود

عدالت اما بود

...

کاش خدا نبود

ولی عشق بود

...

نه اینکه خدا می تواند نباشد

همانگونه که بی عدالتی و نفرت

که همزاد همیشگی اشرف مخلوقات است

...

کاش حکمت اینهمه ظلم و ظلمت

روشن می شد

 ***

پ.ن.۱

نشانه ها 

زهره ی آسمون کو

چراغ کهکشون کو

...

کمی تا قسمتی عجیب

امروز عصر زلزله ای کوچک آمد

هشداری کوچک

برای اینکه خدا را باور کنیم

و با مهربانی مهربانتر باشیم

***

به ساعتی دیگر

به نیمکتی نشسته راه رفتن مورچه ها را دیدم

بی هدف و به هر سو

ولی گذار پر شتاب مورچه ای از شرق به غرب

در خطی مستقیم و بدون انحراف

آنقدر تا نهان شود از چشم

برایم عجیب بود

 ***

به ساعتی دیگر

هوا که تاریک شد

منظره ای بدیع دیدم

در غرب آسمان زهره کنار ماه قرار گرفته بود

عکسی گرفتم که لرزش دست در آن نمایان است

زهره کنار ماه

یک ربع بعد برای عکس گرفتن مجدد آمدم

در همان نقطه از آسمان

نه ماه بود نه زهره نه لکه ابری حتی

بیاد این قسمت شعر بارون شاملو افتادم

....

زهره ی آسمون کو ؟

چراغ کهکشون کو ؟

....

چراغ زهره سرده

تو سیاهیا می گرده

                        لینک پاور پوینت بارون میاد جر و جر  برای دانلود

( نوشته شده در شامگاه دوشنبه ۲۸ خرداد و اضافه شده به پست در ۳۰ خرداد ساعت ۱۲ ) 

***

پ.ن. ۲

این هم عکسهای خیلی بهتری از ماه و زهره از این سایت http://www.foto.ir

اختفاي ماه و زهره‌

*****

پ. ن. ۳

لینک یک پاور پوینت زیبا نقاشی های Dibujos برای دانلود

لینک پاور پوینت  پاریس در شب برای دانلود

 

70

 

چهار طرح برای چهار فصل

 

1

بهار

 

در انتظار حدوث معجزه‌ای

      شب را به نیمه آوردیم

در آستانه‌ی طلوع سپیده هنوز

        انتظار حدوث معجزه با ما بود

نجوای برگ‌های سپیدار

            رازی نگفت با ما

و بازتاب نور صبحدمان بر برکه

   نیز

 

2

 

تابستان

 

پرنده ها بتماشای باغها رفتند

 

پرنده ها بتماشای باغهای نیم‌سوخته رفتند

 

و ابرهای یائسه

     و رودهای تنبل



پرنده‌ها با بالهای نیم‌سوخته و چهره‌های نیم‌سوخته برگشتند

 

و ذهن کوچکشان از طنین فاجعه

       لبریز شد

 

 

3

 

پاییز

 

دو کبوتر در پروازند

 

دو کبوتر که به کردار دو روح سرگردان

 

باد وحشی را می‌پیمایند

 

آسمان را اگر آبی نیست

      آبستن دردی است که با ماش نمی‌گوید


 

4

زمستان

 

حتی

 

 با بارش پیاپی برف سپید

 

رنگ سیاه شب زدوده نشد

 

نومیدی سیاهم را

         اقیانوسی باید

             از نور

تو برکه‌ای

 

بهار ، تابستان ، پائیز و زمستان 52

 ********

پ.ن. ۱

چند لینک پاور پوینت

۱ - شعری از مولوی با صدای احمد شاملو

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

۲ - پاور پوینتی زیبا در باره مولوی

 فنا و شیدایی Sagacity and Fascination

۳ - آفرینش هنری با کتاب

Amazing Book Art 

۴ - جوجه کباب چینی

CHICKEN  

********

 

پ.ن. ۲

ممنونم از دو دوست بسیار عزیزی که بمن لطف دارن و با این ارمغان های زیبا زینت بخش

 این پست شده اند 

 

 

                    سپاس 2

  

                    سپاس 3

  سپاس

69

 

از سمت راست: رویا، نرگسی، نفیسه، امین، جواد ، حامد و سیاوش 

  

 

شهاب که با کوله پشتی اش از یک سوزن بزرگتر است!!!!!

 کاشان 4

 

 

 

ایستاده : جواد، نسرین، هاله، سیاوش - نشسته : مهدی و سروش

 

 

 

   دستنوشته 1

 

 

 

 

  دستنوشته 2 

 

 

 

 

 

   دستنوشته 3  

 دستنوشته 4      

 

    

 

 

***

پ.ن.۱

 

یاد داستان کوتاهی ( طنز) که ۳۶ سال پیش نوشته بودم افتادم تحت عنوان : 

 

در اتوبوس

 

اتوبوس چه تند مي رود. انگار خسته نيست. له له نمي زند. مانند آن پير مردي كه باري بدوشش است و در طول جاده مثل يك سگ – يا از سگ كمتر-  از خستگي مچاله شده و آب مي شود تمام تنش و چهره ي پر از چينش را مي پوشاند.

من، بي آنكه جم بخورم، جاده با تمام هيبتش از زير پاي من ، در مي رود.خورشيد چشم را مي زند، وقتي كه سمت راست اتوبوس ، كنار پنجره نشسته باشي و به جانب جنوب سفر مي كني و پنجره باز باشد تا كه باد بيايد و باد پرده را به اعتصاب وا مي دارد. خورشيد چشم را مي زند، علي الخصوص،وقتي بهشت زهرا را مي بيني و خيل مردمان مرده پرستي را كه بر سر مزار مرده شان جمع شده و شيون مي كنند. بيچاره آنكه مرد. بد شانس قوم و خويش و فك و فاميلش.......

 

برای خواندن متن کامل روی ادامه مطلب کلیک کنید

 

ادامه نوشته